غار تنهایی من



جنی عمل کرد و 5 روز اول خونه مادرش بود و بعدش که مادرش میخواست یک سفر یک ماهه از قبل برنامه ریزی شده بره، برگشت خونه.  شب اول که من رفتم خونه خیلی مریض به نظر می رسید، جاناتان اومده بود و داشت غذا درست می کرد و آخر شب هم رفت خونه. از فرداش جنی تنها بود و من شب ها فقط یه کوچولو کمکش می کردم. یه شب هم بچه ها اومدن پیشش و من شام درست کردم و با هم خوردیم. آخر هفته پیش هم جاناتان اومد براش خرید کرد و غذا درست کرد و رفت. و فقط یکی از دوستاش آخر هفته اومد دیدنش.  دیروز نوبت دکتر داشت و وقتی ازش پرسیدم که آیا جاناتان میاد برای بردنش به دکتر که گفت نه و اوبر می گیرم و خودم میرم.


در همه این روزها من به این فکر میکردم که در چنین شرایطی احساس یک زن ایرانی و توقعش به چه شکل هست؟! جنی حقیقتا از بودن جاناتان خوشحال می شد ولی قبلش به من گفته بود اگر چیزی ضروری لازم داشتم بهتره که لی لی بعد از مدرسه ش برام بخره و بیاره، چون جاناتان واقعا درگیر بچه هاش هست و نمیخوام بخاطر من اذیت بشه. هر چند که همچین مساله ای پیش نیومد! ولی این همه بی توقعی از مادرش، بچه هاش، و همه نزدیکانش و اینکه هر کس کار و زندگی شخصیش در درجه اول اهمیت قرار داره و بعد نوبت دیگران میشه برای من جلب توجه می کرد. برای خودم نتونستم تحلیل کنم که آیا این شیوه رو می پسندم یا نه ولی نتیجه ش  که دلخوری کمتر و احساس رضایت بیشتر هست رو می پسندم.


-------------------------

یه بار جنی گفت که من و جاناتان میخوایم بریم ویلای مامانم. من پرسیدم با استفانی؟ گفت نه! اون میره خونه زن بابای من! چند بار تکرار کردم! و پرسیدم که درست شنیدم! گفت آره! استفانی تو یکی از مهمونی ها دیدتش و باهاش رابطه دوستانه ای داره و اونم استفانی رو دوست داره و بودن یه دختر نوجوون تو خونه ش بهش طراوت بیشتری میده واسه همین وقتایی که قراره استفانی تنها باشه، اگر اونه شرایطش رو داشته باشه میره اونجا می مونه. واسم جالب بود و باز هم به روابط تو ایران در شرایط مشابه فکر کردم!

-------------------------

یکشنبه رفتم میتاپ پیاده روی. به نظر خودم برام یه نقطه عطف بود این میتاب. بخاطر اینکه تونستم زمانم رو مدیریت کنم و با آدمهای مختلفی معاشرت کنم. اولش به یه پسر ترکیه ای حرف زدم . 24-25 ساله بود و اطلاعاتش از ایران خیلی با واقعیت متفاوت بود و می گفت دوستان اروپایی م به ایران سفر کردن و بهم گفتن ایران اونجوری که شما فکر میکنید نیست! با یه دختر تایوانی هم حرف زدم که صاحبخونه ش ایرانی بود و سریع گفت نوروز خیلی خوبه

بعدش یه آقای ایرانی 60-70 ساله مخم رو بکار گرفت :|  و البته قبلش هم با یه یه گروه دیگه حرف زده بودم، مارینا (دختر فیلیپینی که تو میتاپ قبلی باهاش گپ زده بودم بهم معرفی شون کرد) یکی شون یه پسر پاکستانی بود که وقتی گفتم شیرازی هستم، گفت اسم خیلی از مردها تو پاکستان شیراز هست! یه کم با یه خانم ایرانی تعامل کردم. و بعدش با یه پسری که اصالتا چینی بود ولی بزرگ شده اندونزی بود و چند سالی هم سنگاپور زندگی کرده بودن و بعدش برای دانشگاه اومده بود اینجا حرف زدم. خانواده ش بعد از اون رفته بودن هنگ کنگ و برادرهاش هم لندن درس خونده بودن و حالا یکی شون ژاپن زندکی می کرد. بهش گفتم کلا شرق رو کاور کردید! به غواصی علاقه مند بود و کلی ویدئو نشونم داد از غواصی های اخیرش. منم تا تونستم تبلیغ ایران رو کردم . کلی فیلم و عکس نشونش دادم. آدرس چند تا رستوران ایرانی رو ازم گرفت که بره امتحان کنه. یه غذا هم یادش دادم و البته در مورد تنگه رغز هم بهش اطلاعات دادم. می گفت دوست داره اسم پسرش رو بگذاره اسکندر :) چون تو اندونزی خیلی اسم شیکی هست. من گفتم تو ایران اصلا شیک نیست و نگذاری ها :))  

بعدش کلی فکر کردم، به اینکه چقدر این آدمها راحت مهاجرت و تعامل می کنند؛ و اینکه چقدر تو فرهنگ ما مهاجرت چیز غریبی هست، من همچنان باید به دوست و آشنا اثبات کنم که احساس بدبختی نمیکنم از اینکه تنها تو این کشور هستم. منم خسته میشم، توانایی هام کمتر از چیزیه که تو کشور خودم بودم هست، چالش های زیادی دارم  ولی اصل مهاجرت رو زیر سوال نمی برم و احساس نمیکنم که چون اینجا تنها هستم بدبختم و زندگی تو کشور خودم آسونتر بود. برای خودم این مثال رو میزنم که گیاه رو هم وقتی که جابه جا کنی اولش شادابی ش رو از دست میده و حتی تا آستانه خشک شدن و مردن هم میره ولی بعدش دوباره شاد میشه و فضای بیشتری برای ریشه زدن و رشد کردن داره. منِ تازه مهاجر هم همون گیاهم که اگر احساس ضعف میکنم قرار نیست ابدی باشه و کم کم منم تو محیط جدید جون می گیرم و شاخه ها و برگ های جدید میدم. 


گاهی هم فکر میکنم اگر کسی نوشته های اینجا رو بخونه با تصویری که تو ذهنش شکل می گیره فکر میکنه چقدر زندگی اینجا آسونه و همه آدمهای دور و برم فرشته هستند. خیلی موقع ها با نون که صحبت میکنم دقیقا از همه آدمهایی که من بهشون لبخند می زنم و یا حتی دوستشون دارم و یا نهایتا برام هیچ رنگی ندارند، اظهار نفرت میکنه و یکی از صفات منفی شون رو که موجب منفور شدن شون شده رو میگه! بعد تازه اون موقع هست که می فهمم عه! همچین چیزی هم وجود داره و من هیچ وقت بهش توجه نکرده بودم تا حالا و یا واسم اونقدر پررنگ نبوده! 


رنگ و لعاب زندگی خیلی زیاد به زاویه ای که ما بهش نگاه می کنیم بستگی داره. 


-----------------------

زهرا تو ایران دوست "ر" بود و قبل از اینکه بیاد اینجا ر  ما را به هم وصل کرد و البته زهرا زحمت کشید و چند تا چیز ضروری از ایران برای من آورد و باب آشنایی ما باز شد. با اینکه همه دوستانم خوب و دوست داشتنی هستند ولی اونا از یه ایران دیگه اومدن اما زهرا از همون ایرانی اومده که من هم ازش اومدم و این باعث نزدیکی بیشتر ما شده. نمی دونم این بخاطر تجربه زندگی تو شهر مشترک هست یا نه ولی به هرحال خدا رو شکر میکنم برای داشتنش اینجا. اینکه کسی از بعد فرهنگی خیلی ازت فاصله نداشته باشه باعث آرامش هست. 



ما مردمان خاورمیانه‌ایم

بعضی‌هایمان در جنگ کشته می‌شویم

بعضی در زندان

بعضی‌هایمان در جاده می‌میریم

بعضی در دریا

حتی بلندترین کوه‌ها هم

انتقام تنهایی‌شان را از ما می‌گیرند

چرا که ما

شغل‌مان "مُردن" است


حمیدرضا_ابک 


وقتی از ایران خارج میشی، وقتی از خاورمیانه دور میشی یه سوال شب و روز مثل خوره به جونت می افته که چرا شغل ما "مردن" هست و شغل مردم اینجا "زندگی"؟! چرا دنیای اینها شبیه آخرت وعده داده شده به ماست؟


قلبم درد میکنه! و تنها نکته ای که این روزها خوشحالم میکنه این هست که من از اون اداره جنایتکار استعفا دادم و دیگه شریک جنایت های ابدی شون نیستم. ولی اینم هیچ سودی نداره! شغل مردم کشور من هنوز مردن است :((


خیلی وقته که از اتفاقات نگفتم و الان لازمه یه فلش بک به عقب بزنم.


جنی و جاناتان که تو ژانویه رفتن کانادا، روز ششم سفرشون جنی پاش تو اسکی آسیب می بینه و چند تا از تاندون هاش پاره میشه. سفرشون به سختی تموم میشه و وقتی برمی گردن بعد از MRI و . تشخیص داده میشه که بهتره که زانوش رو عمل کنه. فردا یعنی جمعه، دوم فروردین وقت عملش هست. بچه ها هم هر هفته چهارشنبه ها میرن خونه پدرشون و قراره تا دو هفته دیگه همونجا بمونند. جنی بعد از عملش چند روز میره خونه مادرش چون خونه ما پله داره و بعدش مادرش میخواد بره مسافرت که باید برگرده خونه.


من سبزه سبز کرده بودم و شنبه رفته بودم مغازه ایرانی، سنجد و سماق و سرکه و آینه خریده بودم و کلا آماده هفت سین چیدن بودم. سه شنبه، شب آخری بود که بچه ها خونه بودن ولی من کارم تو دانشگاه طول کشید و با اینکه به موقع اومدم سر ایستگاه ولی اتوبوس دو دقیقه زودتر رفته بود و مجبور شدم 20 دقیقه دیگه هم بایستم تا اتوبوس بعدی بیاد. قبل ترش رفته بودم پایین که یه هوایی بخورم و مغزم از ترکیدن نجات پیدا کنه و دلم خواسته بود فال حافظ بگیرم و رفتم تو یکی از این سایت ها و غزل  "سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند" اومد، یعنی گفتم حافظ دمت گرم من میگم گیجم یه چیزی بگو حالم خوب بشه، یه چیزی میگی که 100 پله گیج تر شدم :( 

اینم بگم ظهر، یکی از بچه ها اومد گفت صبا من دیوان حافظم جلدش خراب شده، به بچه ها گفتم یه دختر شیرازی می شناسم الان میرم بهش میگم که اون واسه مراسم جمعه دیوان حافظ ش رو بیاره. که منم گفتم من آخرین لحظه از بس وسایلم زیاد بود دیوان حافظ و قرآن !! رو گذاشتم کنار و هیچی ندارم :( 

 خلاصه برگشتم سرکارم و دیر هم رفتم خونه. تو راه مامانم زنگ زد بهش گفتم من می خواستم هفت سین بچینم که بچه های جنی ببینند ولی حالا تا برسم خونه اونا میخوان بخوابند و از فردا هم که دیگه نیستند و . . خلاصه داغوون و خسته و اشک آلود رفتم خونه.


3-4 روز بود جنی رو درست ندیده بودم و شب قبلش هم در حد دو جمله حرف زده بودیم. رفتم سلام کردم. جنی اومد بغلم کرد که دلم برات تنگ شده چند روزه ندیدمت. منم ناراحت گفتم من میخواستم هفت سین بچینم ولی الان دیره و شماها نیستین دیگه، من خسته ام. یه عکس نشونش دادم که هفت سین مون این مدلیه. یهو دخترش رو صدا زد و من دیدم هی دارن ظرف های خوشکل میارن و شمع میارن و داریم چیزا رو میچینیم رو میز. و من هی از ذوق میرفتم بغلش می کردم و تشکر میکردم. تخم مرغ رنگی داشتند، ظرف های ایرانی مینا کاری که دوستش از دبی سوغاتی آورده بود و خلاصه همه چیز خوشکل چیده شد. حتی سنبل سفید هم تو گلاشون بود. نشستیم با هم عکس گرفتیم و . بعد من گفتم کتاب مقدس (ما قران) و حافظ هم می گذاریم سر سفره مون که من ندارم :| جنی گفت یه دقیقه صبر کن. رفت سمت کتابخونه من گفتم حتما میخواد برام تورات بیاره! یهو یه دیوان حافظ نفیس داد دستم!! گفت اینو برادرم همون سالی که اومده شیراز برام سوغاتی آورده ترجمه انگلیسی هم داره. یعنی باید منو میدیدن. میخواستم بلند شم برم تو بارون جیغغغغغغغغغغغ بزنم. اینقدر خوشحال شده بودم اصلا باورم نمی شد. کلی بغلش کردم و خودمو کنترل کردم که اون وسط نشینم گریه کنم. 

و منِ داغوون و خسته حالا از ذوق و خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم!! و اینجوری بود که هفت سین من چیده شد و البته اون شب تقریبا همه شیرینی ها تموم شد. میخواستم برای بچه های تیم مون و آقای لی هم بیارم که فقط یه ذره موند برای سین و نون.


دیروز، چهارشنبه ، یه ایمیل زدم به تیم مون و گفتم صبح پنج شنبه سال تحویل ماست و اصلا نوروز چیه و هفت سین چیه و . . بچه ها اومدن تشکر کردن و تبریک گفتن و آقای لی هم گفت عکس هفت سین خودت رو هم بهمون نشون بده. 


سال تحویل های ما هر موقع شیراز بودیم همیشه شلوغ و دورهمی بود. امسال فقط یکی از دایی هام بود. چند بار با همه شون حرف زدم. مامانم نزدیک بود گریه کنه که از اینکه من نیستم و جام خالیه.

برای سال تحویل هم سین قرار بود بیاد پیشم. 

ولی قبلش برای اولین بار وقت کردم برم سراغ دیوان حافظ، و گفتم مثل اون موقع هایی که من هیچی نمیگم و تو فقط حرف می زنی من منتظرم که بشنوم و فرمودند:


 دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور


گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور


ای گل به شکر آن که تویی پادشاه حسن


با بلبلان بی‌دل شیدا مکن غرور


از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنم


تا نیست غیبتی نبود لذت حضور


گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد


ما را غم نگار بود مایه سرور


زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار


ما را شرابخانه قصور است و یار حور


می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی


گوید تو را که باده مخور گو هوالغفور


حافظ شکایت از غم هجران چه می‌کنی


در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور



الانم اومدم دانشگاه، یه دور برای دوست نرژوی و چینی و ویتنامی در مورد هفت سین و نوروز و چرا ساعت سال تحویل مون دقیق هست حرف زدم و واسه فردا دعوتشون کردم که بیان مراسمی که تو دانشگاه داریم که هفت سین رو از نزدیک ببیند و شیرینی ایرانی بخورن. این دوست نروژی مون دوست داره در مورد زبان های دیگه اطلاعات داشته باشه و بهش "سال نو مبارک" رو یاد دادم. بچه های ایرانی میگفتند اومده جلو بهمون گفته "سال نو مبارک" !! و گفته صبا یادم داده :)) ذوق مرگ شدم من :))


خوشحالم؛ اولین سال تحویلم تو قربت!! (غربت) خوب گذشت. 


امیدوارم سال 98 سال خوبی برای همه مون باشه.


سال 97 را سال عشق نامیده بودم و خواهرم به وصال یارش رسید. یک فروردین پارسال اصلا هیچکس نمیدونست قراره همچین اتفاقی بیافته و خدایا شکرت که خودت اسبابش رو فراهم کردی.


یک فروردین پارسال من اپلیکیشن دانشگاهی که الان هستم را سابمیت کردم و کلی دلم روشن بود. 


و باز هم دوست دارم که سال 98 را سال عشق بنامم :) عشق به کارم، عشق به سرزمینی که بهش تعلق دارم، و عشق به سرزمینی که آغوشش رو با مهر به روم باز کرده و عشق به همه هستی و مافیها. 


98 همه مون زیبا و سرشار از عشق :)


من و سولی (پسر جنی) معمولا صبح ها با هم بیدار میشیم و آماده میشیم و معمولا هم سر ایستگاه سرویس مدرسه ش یه دور واسه هم دست ت میدیم.

دیروز صبح (دوشنبه صبح) من که بیدار شدم هیچ خبری ازش نبود! فهمیدم خواب مونده ولی خب کاری نمی تونستم انجام بدم. امروز مامانش میگه دیروز سولی خواب مونده بود و . منم گفتم آره من متوجه شدم ولی خب نمیدونستم کاری باید بکنم یا نه!  (تو ذهنم این بود که مامانش بگه از این به بعد اگر خواب موند مثلا برو صداش کن)

بعد مامانش میگه بهتر که بیشتر خوابید! شبش دیر خوابیده بود و خسته بود! منم با اینکه نوبت دکتر داشتم ولی وقت داشتم که برسونمش مدرسه و بعد برم دکتر!!

--------------   

بعضی موقع ها سختمه (مدل حرف زدنم تو نوشتار هم شیرازیه :)  ) از یه سری از وسایل خونه برای اولین بار استفاده کنم. یه جورایی روم نمیشه! یا وقتی جنی نیست میگم شاید دوست نداشته باشه! 

چند وقت پیش یه کوله سفارش داده بودم و وقتی بسته رسیده بود جنی بدون اینکه روش رو بخونه بازش کرده بود و بعد فهمیده بود واسه منه؛ اون شب هم قرار بود خونه نباشند. کوله رو گذاشته بود رو میز آشپزخونه با یه یادداشت با این مضمون که پاکت پستی اشتباها باز شده و وقتی چیزی لازم داری اول بپرس؛ من یه عالمه از این چیزا دارم که لازم نیست تو بخری!!


از اون وقتاست که باید می رفتم حافظیه!

اینجا هی میخوام برم از تو قفسه دیوان حافظ بردارم ولی حتی دیوانم نیست! 

دلم آهنگ های حافظیه ای میخواست که بشینم روی پله های حافظیه و دیوان بگیرم تو دستم من حرف نزنم ولی حافظ جواب بده !


با گوگل مپ رفتم حافظیه! اشکم دراومد! آهنگ هم پخش کردم و مجازی خودمو بردم حافظیه.

   اینم فال حافظم:

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را    که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است     چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار                 اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت         دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

یک روز ساعت 5:30 رفتم تو آشپزخونه، شوآن گفت میخوام شام بخورم. الانم که اینجا تابستون هست و آفتاب وسط آسمونه تو اون ساعت :)  منم کلی متعجب شدم. همیشه میدیدم بچه های چینی شام هم دانشگاه می خورن ولی خب 5:30 خیلی زود بود!!

 دیگه من شروع کردم سوال پرسیدن و شوان هم جواب داد:)


تو چین معمولا ساعت 12 ظهر ناهار میخورن و ساعت 6 عصر شام. صبحانه رو هم بلافاصله بعد از اینکه از خواب بیدار شدن میخورن که معمولا میشه ساعت 6 تا 8. و بعد از 6 عصر هم دیگه چیزی نمیخورن مگر مثلا یه لیوان شیر. شب ها هم معمولا ساعت 11 -12 میخوابند و پیرهاشون ساعت 10.


بعد من رفتم سراغ ساعت کاری:

اداره ها و شرکت ها از ساعت 8 تا 5 هستند ولی کسی معمولا زودتر از رئیسش نمیره خونه و بخاطر همین اغلب شرکت ها تا ساعت 9-10 سرکار هستند و اضافه کار هم بهشون تعلق نمیگیره و فقط اگر روزهای تعطیل برن سرکار اون روز پول بیشتری میگیرن. 


مدرسه ها از ساعت 7 یا 7:30 و قبل از شروع اداره ها شروع میشن، چون بچه ها باید زودتر از والدین مشغول بشند. 

مدارس در چین سه مقطع هست. 6 سال ابتدایی، 3 سال راهنمایی و 3 سال دبیرستان. مدارس ابتدائی تا ساعت 4 و 5 هستند. دبیرستانها بخاطر اینکه برای کنکور آماده میشن معمولا کلاس اضافی دارند و تا حتی بعد از شام هم برمی گردن مدرسه و تا ساعت 9-10 شب کلاس دارند و خیلی اوقات روزهای تعطیل و کلا تعطیلی زمستانی و تابستانی هم بچه ها کلاس می روند. والدین چینی خیلی روی مسائل درسی بچه ها حساس هستند و کلاس های فوق برنامه و . زیاد می فرستنشون. توی محوطه و زمین های بازی این روزها کمتر بچه ای بازی میکنه، چون بچه ها فقط کلاس می روند و درس می خونند. 

مدرسه ها یک ماه برای سال نو چینی که میشه اواخر ژانویه یا اوایل فوریه تعطیل هستند و اسمش تعطیلات زمستانه هست و برای این مدت هم یه تکلیف مختصر دارند (شبیه پیک نوروزی) که والدین خیلی تاکید دارن که حتما بچه ها انجامش بدن و اصولا با تذکر دادن تکلیفت رو نوشتی تعطیلات رو بهشون کوفت می کنند :))) تعطیلات تابستان هم دو ماه هست که بچه های دبیرستانی اون موقع هم کلاس می رن و درس میخونند. برای قبولی در دانشگاه هم در امتحانی مشابه کنکور ایران شرکت می کنند و بر اساس نمره اون امتحان سطح دانشگاه و رشته ای که می تونند بروند تعیین میشه و نمرات دبیرستان هیچ نقشی تو اون امتحان ندارد.


مدرسه تو استرالیا دو مقطع داره ابتدائی و دبیرستان که هر کدوم 6 سال هست. مدارس ابتدائی از ساعت 9 شروع میشن تا ساعت 3. کل دوره ابتدائی هیچ امتحانی نداره. ولی برای ورود به دبیرستانهای خوب باید آزمون ورودی شرکت کنند و مصاحبه داره. اینجا تو دبیرستان رشته خاصی ندارند و 4 سال اول دبیرستان مدرسه براشون انتخاب واحد میکنه و کلاس 11 و 12 دانش آموزان می تونند براساس علایق شون و رشته ای که میخوان تو دانشگاه ادامه بدن درس هاشون رو انتخاب کنند. یعنی همه لازم نیست شیمی و فیزیک و ریاضی بخونند. اینجا مدارس 4 ترم دارند و تقریبا هر سه ماه یکبار دو هفته تعطیلات دارند. که تعطیلات بهاره و پاییزه و . هست. تعطیلات تابستان هم 6 هفته هست که اینجا میشه از اواسط دسامبر تا  آخر ژانویه. توی ایالت ما سال تحصیلی مدارس 30 ژانویه شروع شد. که چهارشنبه هم بود. یعنی صبر نمیکنند که اول هفته یا ماه فصل بشه که سال تحصیلی رو شروع کنند و طبق تقویم آموزشی پیش میرن. توی تعطیلات مدارس کلیه کلاس های متفرقه تعطیله! یعنی اگر بچه مثلا بعد از مدرسه ش می ره کلاس پیانو تو تعطیلات بین ترم و تعطیلات تابستانه کلاس پیانوش هم تعطیل هست و اون زمان فقط مخصوص بازی کردن و سفر رفتن هست.اینجا خیلی پیش میاد که بچه ها برن خونه دوستاشون شب بخوابند! 


برای قبولی در دانشگاه هم نمره های سال آخر دبیرستان که شبیه امتحان نهایی هست اهمیت داره. و هر دانشگاهی با توجه به رنکش فقط از یه حدی بالاتر رو قبول میکنه.

در حالی که بچه های دبیرستانی تو چین تا ساعت 9-10 شب مدرسه هستند اینجا بچه های دبیرستانی ساعت 9 می خوابند!


و من یادمه خودم وقتی دبیرستان بودم چون تا ساعت 4-5 مدرسه بودم و روزی 2-3 تا امتحان داشتم. گاهی ساعت 2 نصفه شب بیدار میشدم  که تمرین فیزیک و شیمی بنویسم:|


یه دوستی هم از نروژ وسط این بحث آموزشی وارد شد و اطلاعات دقیقی نداد، فقط گفت که وقتی من دبیرستان بودم نصف بچه های کلاسمون اصلا نمیخواستند برن دانشگاه و میخواستند برن یه جا کارآموزی و بعد برن سرکار. گفت برای وارد شدن به دانشگاه تو رشته های مهندسی کافیه که نمرات دبیرستانت کمی از متوسط بیشتر باشه ولی برای رشته های پزشکی باید نمرات خیلی خیلی بالایی داشته باشی که به همین علت اغلب نروژی ها میرن یه کشور دیگه پزشکی میخونند و بعد بر میگردن چون قبولی تو رشته های پزشکی خیلی سخته. فارغ التحصیل شدن از دانشگاه اونجا خیلی سخته و مثلا ورودی ایشون 100 نفر بودن که تا سال دوم شده بودن 50 نفر و تا فارغ التحصیلی بازم کمتر شده بودن. 


------------------------------------

دیروز با شوآن و یه دوست دیگه ش رفتیم میتاپ :) و کلی در مورد مسائل فرهنگی و . حرف زدیم. 

در مورد ایران و مدرسه هامون که جدا هستند و مدل ازدواج کردنمون و حجاب اجباری و . که میگم کم مونده شاخ در بیاره :))

ولی خب خوبی ش این هست که تونستم واسش جذابیت ایجاد کنم و هر سری میره سرچ میکنه و یه چیزایی میخونه.

از نظرش دخترای ایرانی خیلی خوشکلن :)


دیروز تو قطار که بودیم شوآن گفت خیلی پیش میاد که دانش آموزا و دانشجوهای چینی خودشون رو پرت کنند روی ریل قطار و خودکشی کنند بخاطر فشار بیش از حدی که روشون هست :|



منبع: سخنان شوآن :)


جنی عمل کرد و 5 روز اول خونه مادرش بود و بعدش که مادرش میخواست یک سفر یک ماهه از قبل برنامه ریزی شده بره، برگشت خونه.  شب اول که من رفتم خونه خیلی مریض به نظر می رسید، جاناتان اومده بود و داشت غذا درست می کرد و آخر شب هم رفت خونه. از فرداش جنی تنها بود و من شب ها فقط یه کوچولو کمکش می کردم. یه شب هم بچه ها اومدن پیشش و من شام درست کردم و با هم خوردیم. آخر هفته پیش هم جاناتان اومد براش خرید کرد و غذا درست کرد و رفت. و فقط یکی از دوستاش آخر هفته اومد دیدنش.  دیروز نوبت دکتر داشت و وقتی ازش پرسیدم که آیا جاناتان میاد برای بردنش به دکتر که گفت نه و اوبر می گیرم و خودم میرم.


در همه این روزها من به این فکر میکردم که در چنین شرایطی احساس یک زن ایرانی و توقعش به چه شکل هست؟! جنی حقیقتا از بودن جاناتان خوشحال می شد ولی قبلش به من گفته بود اگر چیزی ضروری لازم داشتم بهتره که لی لی بعد از مدرسه ش برام بخره و بیاره، چون جاناتان واقعا درگیر بچه هاش هست و نمیخوام بخاطر من اذیت بشه. هر چند که همچین مساله ای پیش نیومد! ولی این همه بی توقعی از مادرش، بچه هاش، و همه نزدیکانش و اینکه هر کس کار و زندگی شخصیش در درجه اول اهمیت قرار داره و بعد نوبت دیگران میشه برای من جلب توجه می کرد. برای خودم نتونستم تحلیل کنم که آیا این شیوه رو می پسندم یا نه ولی نتیجه ش  که دلخوری کمتر و احساس رضایت بیشتر هست رو می پسندم.


-------------------------

یه بار جنی گفت که من و جاناتان میخوایم بریم ویلای مامانم. من پرسیدم با استفانی؟ گفت نه! اون میره خونه زن بابای من! چند بار تکرار کردم! و پرسیدم که درست شنیدم! گفت آره! استفانی تو یکی از مهمونی ها دیدتش و باهاش رابطه دوستانه ای داره و اونم استفانی رو دوست داره و بودن یه دختر نوجوون تو خونه ش بهش طراوت بیشتری میده واسه همین وقتایی که قراره استفانی تنها باشه، اگر اونه شرایطش رو داشته باشه میره اونجا می مونه. واسم جالب بود و باز هم به روابط تو ایران در شرایط مشابه فکر کردم!

-------------------------

یکشنبه رفتم میتاپ پیاده روی. به نظر خودم برام یه نقطه عطف بود این میتاب. بخاطر اینکه تونستم زمانم رو مدیریت کنم و با آدمهای مختلفی معاشرت کنم. اولش به یه پسر ترکیه ای حرف زدم . 24-25 ساله بود و اطلاعاتش از ایران خیلی با واقعیت متفاوت بود و می گفت دوستان اروپایی م به ایران سفر کردن و بهم گفتن ایران اونجوری که شما فکر میکنید نیست! با یه دختر تایوانی هم حرف زدم که صاحبخونه ش ایرانی بود و سریع گفت نوروز خیلی خوبه

بعدش یه آقای ایرانی 60-70 ساله مخم رو بکار گرفت :|  و البته قبلش هم با یه یه گروه دیگه حرف زده بودم، مارینا (دختر فیلیپینی که تو میتاپ قبلی باهاش گپ زده بودم بهم معرفی شون کرد) یکی شون یه پسر پاکستانی بود که وقتی گفتم شیرازی هستم، گفت اسم خیلی از مردها تو پاکستان شیراز هست! یه کم با یه خانم ایرانی تعامل کردم. و بعدش با یه پسری که اصالتا چینی بود ولی بزرگ شده اندونزی بود و چند سالی هم سنگاپور زندگی کرده بودن و بعدش برای دانشگاه اومده بود اینجا حرف زدم. خانواده ش بعد از اون رفته بودن هنگ کنگ و برادرهاش هم لندن درس خونده بودن و حالا یکی شون ژاپن زندکی می کرد. بهش گفتم کلا شرق رو کاور کردید! به غواصی علاقه مند بود و کلی ویدئو نشونم داد از غواصی های اخیرش. منم تا تونستم تبلیغ ایران رو کردم . کلی فیلم و عکس نشونش دادم. آدرس چند تا رستوران ایرانی رو ازم گرفت که بره امتحان کنه. یه غذا هم یادش دادم و البته در مورد تنگه رغز هم بهش اطلاعات دادم. می گفت دوست داره اسم پسرش رو بگذاره اسکندر :) چون تو اندونزی خیلی اسم شیکی هست. من گفتم تو ایران اصلا شیک نیست و نگذاری ها :))  

بعدش کلی فکر کردم، به اینکه چقدر این آدمها راحت مهاجرت و تعامل می کنند؛ و اینکه چقدر تو فرهنگ ما مهاجرت چیز غریبی هست، من همچنان باید به دوست و آشنا اثبات کنم که احساس بدبختی نمیکنم از اینکه تنها تو این کشور هستم. منم خسته میشم، توانایی هام کمتر از چیزیه که تو کشور خودم بودم هست، چالش های زیادی دارم  ولی اصل مهاجرت رو زیر سوال نمی برم و احساس نمیکنم که چون اینجا تنها هستم بدبختم و زندگی تو کشور خودم آسونتر بود. برای خودم این مثال رو میزنم که گیاه رو هم وقتی که جابه جا کنی اولش شادابی ش رو از دست میده و حتی تا آستانه خشک شدن و مردن هم میره ولی بعدش دوباره شاد میشه و فضای بیشتری برای ریشه زدن و رشد کردن داره. منِ تازه مهاجر هم همون گیاهم که اگر احساس ضعف میکنم قرار نیست ابدی باشه و کم کم منم تو محیط جدید جون می گیرم و شاخه ها و برگ های جدید میدم. 


گاهی هم فکر میکنم اگر کسی نوشته های اینجا رو بخونه با تصویری که تو ذهنش شکل می گیره فکر میکنه چقدر زندگی اینجا آسونه و همه آدمهای دور و برم فرشته هستند. خیلی موقع ها با نون که صحبت میکنم دقیقا از همه آدمهایی که من بهشون لبخند می زنم و یا حتی دوستشون دارم و یا نهایتا برام هیچ رنگی ندارند، اظهار نفرت میکنه و یکی از صفات منفی شون رو که موجب منفور شدن شون شده رو میگه! بعد تازه اون موقع هست که می فهمم عه! همچین چیزی هم وجود داره و من هیچ وقت بهش توجه نکرده بودم تا حالا و یا واسم اونقدر پررنگ نبوده! 


رنگ و لعاب زندگی خیلی زیاد به زاویه ای که ما بهش نگاه می کنیم بستگی داره. 


-----------------------

زهرا تو ایران دوست "ر" بود و قبل از اینکه بیاد اینجا ر  ما را به هم وصل کرد و البته زهرا زحمت کشید و چند تا چیز ضروری از ایران برای من آورد و باب آشنایی ما باز شد. با اینکه همه دوستانم خوب و دوست داشتنی هستند ولی اونا از یه ایران دیگه اومدن اما زهرا از همون ایرانی اومده که من هم ازش اومدم و این باعث نزدیکی بیشتر ما شده. نمی دونم این بخاطر تجربه زندگی تو شهر مشترک هست یا نه ولی به هرحال خدا رو شکر میکنم برای داشتنش اینجا. اینکه کسی از بعد فرهنگی خیلی ازت فاصله نداشته باشه باعث آرامش هست. 


----------------------

چهارشنبه یعنی دیروز تولد 18 سالگی جفری (برای دوستانی که جدید اینجا رو میخونند بگم که جناب جفری گربه هستند) بود!!! تولد دختر کوچیکه جاناتان هم دیروز بود. این آخر هفته میخوان برای دوتاشون با هم مهمونی بگیرن!!!!!! لی لی رفته برای جفری کادو هم خریده !!!!!!!  

این مدت هم که جنی مریض هست من همش بهش غذا میدم، خیلی احساس صمیمیت باهام میکنه !!! دیشب می خواست بهم دست بزنه !!!! 

---------------------

دیروز صبح مه بسیار غلیظی داشتیم. یه بار فکر کنم سمیه از مه تعریف کرده بود و گفته بودم دوست دارم. الان که مه به اون شدیدی رو دیدم واقعا دوست داشتم، البته بعدش خورشید دار شدیم خدا رو شکر. حس میکنم هوای مه آلود طولانی مدت خیلی زیاد میتونه روحیه م رو پایین نگه داره. 


من شیراز که بودم خیلی بارون دوست بودم از بس خشکسالی داشتیم. اینجا ولی خب خیلی بارون میاد و یه مدت زده شده بودم از بارون. ولی دوباره وقتی صدای بارون رو می شنوم تو دلم شکوفه سبز میشه و دوباره از صدای شنیدن بارون حس خوبی بهم دست میده. خدایا شکرت :)



یکی از خانم های هیئت علمی مون هست که خیلی خوش روو و همیشه داره می خنده؛ من باهاش سلام علیک دارم:)

امروز صبح داشتم از این شیر کوچولوها که واسه قهوه هست می ریختم تو لیوانم، اومد که گفت من شیر یادم رفته بیارم و میخوام از اینا بردارم، منم گفتم منم همینطور!

اتاقش همون روبرو هست، رفت شیر رو ریخت تو لیوانش و برگشت دستش رو دراز کرد که بده آشغالهای تو هم ببرم بریزم تو سطل زباله!  من با تعجب نه گفتم  و تشکر کردم! میگه مطمئنی؟!! تو دلم گفتم روم سیاه :)) دیگه چی؟؟!! 


جا داره اینجا یه سلامی هم بکنیم به هیئت علمی های دماغ سربالای مملکتمون :)))

-------------------

یکشنبه قرار بود تولد جفری و اما باشه، صبح هم پسر جنی مسابقه فوتبال داشت و مامان دوستش قرار بود بیاد دنبالش که با اونا بره.  ساعت 11 نشده بود که با دستی آویزان به گردنش برگشت. درد خیلی زیادی داشت. مامانش اما خیلی با آرامش برخورد کرد. اول زنگ زد به دوستش که ارتوپد بود و م کرد و قرار شد یه کم صبر کنند و اگر دردش کم نشد، برن بیمارستان. همه اینها در حالی هست که جنی به سختی می تونه رانندگی کنه. ربع ساعت نگذشته بود که درد بچه خیلی زیاد شد و رفتن بیمارستان. من گفتم به من خبر بدید که چی شده، که دو ساعت بعدش گفتند استخوان مچش شکسته و ما داریم میایم خونه. 

بیشتر از یکساعت طول کشید تا اومدن خونه! من رفتم در را براشون باز کردم؛ دیدم کلی خرید کردن و یکی که پاش مشکل داره، اونم که دستش و سخته بیان تو! خلاصه اومدن تو و برای سولی مچبند آتل دار بسته بودن و هیچ نشانه ای از اینکه اینا بیمارستان بودن دیده نمی شد و بعد هم رفته بودن فروشگاه بغل بیمارستان واسه مراسم تولد خرید کرده بودن!!

جنی هم گفت دکتر گفته این شکستگی تو بچه ها خیلی متداول هست و 6 هفته بعد خوب میشه، خود سولی با اینکه درد داشت رفت چیزای مختلف (دوچرخه، پیانو و .)  رو امتحان کرد ببین یه دستی می تونه یا نه! 

ساعت 5 هم جاناتان اینا اومدن و انگار نه انگار طوری شده، بچه ها بازی کردن.

سر شام که دوباره بحث های ی کردن (در چنین مواقعی من حس میکنم عقب مونده ذهنی هستم :| ) و البته یه بحث دیگه ی بچه ها این بود که داشتن می گفتن تا حالا آنتی بیوتیک نخوردن!! (با این لحن که مثلا ما بگیم من تا حالا شیمی درمانی نشدم!!) و من به این فکر میکردم که من از 7 سالگی تا 17 سالگی م قوت غالبم پنی سیلین و آنتی بیوتیک بود :( 

سولی قرار بود عصر سه شنبه بره دیدن اجرای یه کنسرت مانندی با دوستش و شب هم خونه دوستش بمونه و با وجود شکستن دستش هیچ کدوم از این برنامه ها تغییر نکرد!! فقط مامانش چند تا بروفن براش گذاشت و گفت در صورتی که لازم داشتی می تونی بخوری. 


من هیچوقت مامان نبودم! ولی مامانای ایرانی در چنین مواردی همینقدر راحت میگیرن آیا؟ 

-----------------

تعطیلات پاییزه مدارس این هفته شروع میشه! تقریبا 10 هفته میرن مدرسه و 2 هفته تعطیلن. یعنی اصلا از مدرسه خسته نمیشن. به عنوان یه بچه مدرسه ای! اینکه بدونی فقط قراره 10 هفته بری و بعدش تعطیلی داری حس خیلی خوشایندی هست.


یکی از دخترهای گروهشون پاکستانی هست! میگه یه جوری حرف می زنه هر کی ندونه فکر میکنه از ناف اروپا اومده اینجا!! 


و من به این فکر میکنم که مگه خود تو از کدوم کشور اومدی؟ :(



خیلی بیشتر از اینکه بشه تصور کرد این طرز نگاه آزارم میده! و قسمت بدتر ماجرا اینجاست که گاهی می تونم مچ خودم رو بخاطر این نگاه بگیرم :(



وقتی به دوستان شرقی م نگاه میکنم که تمدن 6000 ساله دارند و همه چیزهایی که ما تو فرهنگ مون داریم و بهش می نازیم رو،  معادلش و حتی بهتر و عمیق ترش رو دارند و کشورشون هر روز پیشرفته تر و آبادتر و قدرتمندتر میشه، فقط حسرت میخورم :( 


چطوری میشه جلوی این نگاه رو گرفت!؟؟ 

---------------------


شوآن واسه عید که شیرینی ایرانی خورده بود بعدش گفت شیرینی هاتون خیلی شیرین هست! البته من متوجه شدم که انگار تو ذائقه چینی شیرینی جای خاصی نداره! بیشتر تو فاز تندی هستند :)

یا مثلا سال نو چینی که بود و من گفتم ما شیرینی های خاص داریم واسه سال نو! شما چی؟ شوآن گفت ما فقط غذای سنتی داریم و بزرگترها معتقدن شیرینی و . مال بچه هاست و ارزش غذایی نداره!! 


خلاصه من یه بار لواشک گرفتم که به شوآن نشون بدم که ما طعم های مختلفی داریم. (البته یه بار هم بهش زرشک دادم!)  بعد که بهش دادم گفت می دونم چیه! (من قبلش به جنی اینا هم داده بودم و اصلا حدس هم نمی زدن که چی باشه!) منم گفتم: نه!  نمی دونی چیه؟ :) گفت چرا؟ والدین چینی گاهی بچه هاشون رو مجبور میکنند که برای بهتر شدن وضعیت گوارششون بخورن! من: دیدی گفتم نمیدونی چیه؟

ولی بعدش یه عالمه عکس نشونم داد از انواع لواشک کاسه ای و لقمه ای و . !! 

آقا مگه لواشک تو ایران هله هوله :) نیست؟؟! اینا چقدر مثبت بهش نگاه می کنند :)


--------------------


متوجه شدم که یه قل دوقل یه بازی بین المللی هست :) و فقط مخصوص ایران نیست حالا قراره یه بار بریم ساحل مسابقه یه قل دوقل برگزار کنیم:)


تا حالا فقط بوها توانستند من را دلتنگ کنند.


و بوهایی که به هیچ وجه نمی شود منتقلشان کرد!


بوی پرتغالی که شبیه پرتغالهای کودکیم هست و من دلم مامان و یا بابا رو میخواهد که بپرسم این بو شبیه پرتغال خانه عمه است یا دایی یا عمو؟!





پ.ن: غلط فاحش در نوشتن پرتقال رو تصحیح نکردم که آیینه عبرتم باشد :))


پسر جنی این هفته 4 روز از طرف مدرسه قراره برن اردو به مناطق آتش فشانی و . برای یادگیری مباحث زمین شناسی. کلاس ششم هست. آتش فشان و مناطق موردنظر هم 7-8 ساعت با سیدنی فاصله داره.


لیست وسایلی که باید با خودشون ببرن روی میز بود. همه چیز ریز به ریز نوشته شده بود، مثلا لوازم بهداشتی، شامل صابون،  مسواک و خمیر دندان و . یا دو تا کفش و .


اما چیزی که به شدت توجه منو به خودش جلب کرد این آیتم بود: 

کتاب برای مطالعه (نه مجله)


---------------


کلا پسر بسیار مثبت و کتابخونی هست، صبح های تعطیل یا قبل از مدرسه ش همیشه یه جایی نشسته داره کتاب میخونه. تو دستشویی با خودش کتاب می بره و مامانش همیشه داره تذکر میده  زود بیا بیرون و مثل پیرمردها تو دستشویی نشین کتاب بخون :) و اینجوری هست که هر طرفی که نگاه کنی کلی کتاب می بینی.


--------------

مدرسه ای که میره متد والدروف داره، اینحا به مدارس steiner school مشهور هستند. تا اونجایی که من می دونم سیستم آموزشی این مدارس مثل مدارس معمول نیست و خواندن و نوشتن و ریاضی و علوم رو به شیوه مدارس عادی یاد نمی گیرن و حتی ممکنه 2-3 سال طول بکشه تا بچه بتونه نوشتن و خوندن یاد بگیره. مدارس توی فضای باغ مانند قرار گرفته و از نزدیک با کاشت سبزی جات و درخت و گیاهان آشنا می شوند و همین طور با مرغ و تخم مرغ و مزرعه داری و . 

محور اصلی کلاس ها معلم هست و خلاقیت معلم در آموزش به بچه ها خیلی اهمیت داره، بیشتر مسائل ریاضی و . . مخصوصا تا سالهای اول با شعر و موسیقی آموزش داده میشه.


کلا موسیقی اهمیتی زیادی تو این مدارس داره و بچه ها چند تا ساز رو یاد می گیرن. و البته ورزش هم خیلی مهمه و بچه ها رشته های ورزشی مختلف رو یاد میگرن تا متوجه بشند که تو کدومش استعداد دارن.


کار با دست، مثل بافتنی و نجاری، خیاطی ابتدائی و آشپزی به بچه ها یاد داده میشه. کلا به تخقیق و . هم خیلی اهمیت داشته میشه. کتاب به اون شکلی که روتین هست ندارن و کتاباشون شامل جزوه هایی هست که معلماشون با دست خط خودشون نوشتند و توش نقاشی کشیدن. توی این مدارس خیلی به فصل ها و تغییرات جغرافیایی اهمیت داده میشه.


کلا شعار مدرسه احترام به ماهیت معنوی انسان و مراحل رشد کودکان و نوجوانان هست و خیلی تلاش می کنند که خلاقیت رو پرورش بدن. 


این مدارس توی 60 تا کشور دنیا هست و با همین متد از دوران مهدکودک پیش میرن تا انتهای دبیرستان. در نهایت هم فکر میکنم سطح دانش بچه ها هیچ تفاوتی با مدارس عادی نداره و برای ورود به دانشگاه مشکلی ندارن و هم سطح بقیه بچه ها از نظر سواد ریاضی و علوم و هستند. 




سلام دوستان گلم.


ببخشید کامنت ها رو جواب ندادم. گفتم یه پست بگذارم همه چیز رو توش توضیح بدم.


اول اینکه گوشیم چند وقت پیش از دستم افتاد و ال سی دی ش سوخت، البته نه همون لحظه، بلکه هر روز سایه تاریکی که روی صفحه ش بود بزرگ و بزرگتر شد. وقتی بردمش در مغازه و نشون دادم گفتم تعویض ال سی دی میشه 225 دلار!! که من اصلا حاضر نبودم چنین پولی رو بدم واسه یه ال سی دی، دوستان پیشنهاد دادن که اسکرین ش رو خودمون عوض کنیم و تا حالا با 60-70 دلار جمع شده و البته که هنوز کامل درست نشده، فعلا گوشی زهرا دست من هست با دسترسی محدود! اعتراف می کنم بدون گوشی فرقی با مرده نداری!! یعنی کلیه راههای ارتباطی ت با دنیا قطع میشه. اینجا که اگر یه جای جدید هم بخوای بری تقریبا غیرممکنه! 

برای من کتاب خوندن و فیلم دیدن و خانواده ام و مقدسات و بانک و ساعت و . همه در گوشی خلاصه میشه!! 

و البته لب تاپ خودم هم سرناسازگاری گذاشته و  اصلا تو هیچ زمینه ای همکاری نمی کنه!! واسه همین فقط پیاماتون رو می تونستم بخونم!


---------------------

از ماه رمضان بگم.


فکر کنم دیگه نتونم روزه بگیریم و حسابی آب و روغن قاطی کردم و فکر میکنم هفته پیش هم که اصلا حال روحی م خوب نبود تحت تاثیر وضعیت گوارشی و به هم ریختگی هورمونی هم بود!


اما از تجربیات رمضان اینجا:


انجمن مسلمین دانشگاه یکی دوبار در هفته افطاری می ده، و حس خیلی خوبی داشت. هر سری هم یه کشوری اسپانسر میشه البته می دونید که بجز ایران :)


یه محله ای هست کلا ماه رمضان بازارچه خیابانی داره و بعد از افطار انواع غذاها سرو میشه، البته من نرفتم و میگن خیلی شلوغ هست و خیلی هم زنده.


جنی میگفت جاناتان گفته شاگردهای مسلمون من هم تو مدرسه روزه هستند، کلاس پنجم و ششم هستند.


هفته پیش رفتم تو آشپزحونه که آب بخورم آقای لی گفت شما که گفتید آب هم نمی تونید بخورید!! گفتم بله! هیچی نباید بخوریم و بنوشیم ولی من روزه نیستم! بعد خیلی تعجب کرد، دیگه وایسادم یه سری احکام رو واسش توضیح دادم و به سوالاش جواب دادم و بعد رفتم. 

یکی از بچه های گروه هم اون روز ازم پرسید کی شام می خورید! گفتم بعد از غروب آفتاب. بعد فرداش دید من دارم ناهار می خورم! قیافه ش شبیه علامت سوال بود!! تو جلسه امروز باید برم شفاف سازی کنم :))


دیروز هم رفته بودم میتاپ، همون اول با یه دختره که خیلی خیلی شیک بود شروع کردم به صحبت! 

*: جمله دومش کجایی هستی؟ 

ایرانی! 

*: روزه ای؟ . گفتم نه امروز روزه نیستم. تو کجایی هستی؟ گفت اندونزیایی هستم. توریست بود. جراح بود! سال دیگه قرار بود بیاد سیدنی کار کنه اومده بود یکی - دو ماه بمونه که دستش بیاد چی به چی هست.

عصر سر ایستگاه قطار وایساده بودیم داشتیم حرف می زدیم، دوباره بحث مون رفت به روزه! من اون موقع تازه ازش پرسیدم که مسلمونی یا نه! که گفت آره و اکثر میتاپ ها رو هم با روزه میرم!! بعد یه دختر چینی بود کنارمون یه کم سوال در مورد روزه پرسید. اولش که میگه وای خیلی وزن از دست میدین و دل درد می گیرد و . بعدش که دختر اندونزیایی میگه روزه فقط نخوردن و نیاشامیدن نیست و .  بعد میگه فکر کنم روزه برای پوست خوب باشه :)) یعنی قیافه من و اون دختر اندونزیایی رو باید می دیدی!! کلا هیچ درکی از معنویت و دین و مسائل غیردنیایی ندارن! 


چند روز پیش هم شوآن گفت می تونم یه سوال ازت بپرسم! داشتم لیوانم رو پر آب می کردم! گفتم الان میخواد در مورد روزه بپرسه! ولی گفت من امروز فهمیدم مردای مسلمان می تونند همزمان 4 تا زن داشته باشند!!

من کلی توجیه کردم که تو کشور ما همچین چیزی روتین نیست و خیلی شرایط داره و همینجوری هم نیست و . توقع من این بود که بگه وای چقدر فجیع و . بعد میگه خیلی خوبه که !! بچه ها گفتن مثلا اگر مردی برای یکیاز زن هاش یه خونه می گیره برای اون یکی هم باید مشابهش رو بگیره و این یعنی اون مرد خیلی پولداره، میگم آره! میگه خب چه اشکالی داره ؟!! یعنی من فقط اینجوری بودم :|

به قول بچه ها واسه همین اخلاقاتون و قانع بودناتون به همه چیز هست که همه مردهای دنیا تمایل دارن با یه دختر شرقی ازدواج کنند!!


------------

چند وقت پیش جاناتان بهم گفت فیلم آرگو رو دیدی؟ گفتم نه! در مورد چی هست؟ میگه در مورد تسخیر سفارت آمریکا تو ایران و ماجرای فراری دادن 6 تا از کارمندهای سفارت هست. بعضی ها میگن ایران رو تو این فیلم بد نشون داده، اگر دوست داری ببینش و بعدا با هم در موردش حرف می زنیم. 

منم خیلی کنجکاو شد و  فیلم رو دیدم! خیلی جاهاش گریه کردم بخاطر واقعیت زشت حکومت مون! بخاطر اینکه فیلم نه تنها هیچ تحریفی نداشت بلکه کاملا صادقانه بود! با اینکه تنها فیلم رو میدیدم ولی یه جاهایی دلم میخواست از خجالت فقط استاپ بزنم و بگم نه اینجوری نیست ولی واقعیت و تاریخ یه چیزی دیگه میگفت و واقعا متاسف شدم. 


چند وقت پیش هم کتاب"دختری با 7 اسم" رو خوندم، خاطرات دختری هست که از کره شمالی فرار کرده، با خوندن این کتاب هم کم اشک نریختم! چقدر مردم کره شمالی شبیه مردم ایران هستند و چقدر تاسف خوردم به حال خودمون!


الن وقنی در مورد شیراز و باغ هاش و . باهاش حرف زدم یه مستند از BBC واسم آورد در مورد باغ های اسلامی که یه بخشی از مستند Monty Don در مورد باغ های ایران و البته شیراز هست. با اینکه این بار جنبه مثبت کشور من بُلد شده بود بازم اشکم دراومد. از اینکه من از کشوری هستم که روز به روز داره به قهقرا میره. من از جایی هستم که در وضعیت فعلی هیچ انتخابی برای برگشت بهش ندارم. 


با بچه های چینی و عرب و . که صحبت کنی اکثرا بعد از تموم شدن درسشون می خوان برگردن کشورشون، چون واسه شون بهتره، چون اونجا راحتترن, چون اونجا هر چی نباشه کشورشون هست. ولی با بچه های ایرانی که حرف می زنیم دنبال هر راهی هستیم که بمونیم! که برنگردیم! چون مجبوریم! چون جایی واسه برگشت نداریم. چون خانواده هامون با وجود دلتنگی آخر هر مکالمه می گن خوب شد که رفتی، یه کاری کن که بمونی و نخوای برگردی. 


اون موقع که ایران بودم و یکی که ایران زندگی نمی کرد در مورد مسائل ایران دلسوزی می کرد و نظر میداد می گفتم از بیرون گود نظر دادن آسونه! حالا که خودم ایران نیستم و از ایران دور شدم می بینم اینجا درد خیلی عمیق تره! خیلی! اینکه تو الان جایی هستی که مدام مقایسه میکنی! حکومت خودت رو با حکومت های دیگه، فرهنگ خودت رو با فرهنگ های دیگه! نحوه سلوک هم وطن هات رو با بقیه مردم دنیا! می فهمی عمق فاجعه فراتر از اونی هست که تو ایران می دیدی. حتی برای منی که به وحشتناک ترین مشکلات جامعه از همه لحاظی تو ایران اشراف داشتم و همچین بی خبر هم نبودم، این مقایسه و وضعیت بدتر هر روز ایران یه شوک هست.

شوکی که تو زندگی فردی من هم تاثیر داره، متاسقانه حکومت ایران باعث شده ما از خیلی از جهات با مردم دنیا فرق داشته باشیم. نمونه اش اینکه مثلا خیلی کم می تونی ایرانی پیدا کنی که اعتقادات مذهبی داشته باشه! البته بهتره بگم اکثر ایرانی ها به صورت افراطی ضد دین هستند!  یا حداقل من به تعداد انگشتان دستم هم هنوز آدم معتقدی ندیدم!  و اون معناگرایی هایی که جدای از مذهب همیشه برای من ارزش و زیبایی بوده واسه آدم های اینجا بی مفهومه! و این یعنی تو باید یه بخشی از زیبایی های زندگی ت رو بگذاری کنار و بعد با آدمها ارتباط برقرار کنی. یعنی اینکه منی که میگم دل کندن پیشه م شده، باید از این به بعد پیشه م هم باشه.  یعنی اینکه حتی ممکنه من هم یه روز بشم شبیه بقیه آدمها!! یعنی احتمال اینکه کسی شبیه تو به دنیا نگاه کنه نزدیک به صفر هست.

اینکه میگم بی احساس شدم منظورم این نیست که من درکی از دلتنگی و دلسوزی و عذاب وجدان و . ندارم. من کاملا غرق در همه این احساسات هستم. ولی باید خودم رو قوی نشون بدم. باید خودم رو بزنم به اون راه! آخر همه افکارم هیچ هست! هیچ کاری از دستم برنمیاد جز اینکه بگم حالا ولش کن، بعدا یه طوری میشه! باید فقط به این هفته فکر کنم و حتی فقط به امروز.

همه اینها تمرین هایی هست که تو رو تبدیل می کنه به یه آدم بی احساس و رباتی که درکش از زندگی فقط ارزش های مادی هست. آدمی که فکر میکنه این خودش نیست که زندگی میکنه. 


بعد از کلی شخم زدن فیس بوک دو جا رو پیدا کردم که واسه شب های قدر برم و البته زهرا هم لطف کرد و همراهی م کرد. اولیش مرکز اسلامی امام حسین بود که بین المللی بود و نه ویژه فارسی زبانان. شب نوزدهم رفتیم اونجا. خیلی مرکز مرتبی بود. ما که حوالی 6:30 رسیدیم ولی هنوز غذا واسه افطار داشتند و سالن غذاخوری شون جدا بود. خلاصه همه چیزش منظم و برنامه ریزی شده بود. قرار بود یه سری early aamal داشته باشند واسه کسایی که نمیخوان بمونند. یه سری اذکار را دسته جمعی تکرار کردند و بعدش هم قرآن رو به سر گرفتند. بعدش سخنرانی بود که ما دیگه بلند شدیم. من خیلی جوش رو دوست داشتم. خیلی خلوت بود اون ساعتی که ما بودیم. چند تا خانم ایرانی هم بودن ولی بیشتر فکر کنم لبنانی بودن. بعدشم من اومدم خونه خودم جوشن کبیر خوندم.


شب 21 ام رفتیم هیئات ایرانی. خیلی از خونه های ما دور بود. بازم ساعت 6:30 اینا رسیدیم. اون موقع که ما رسیدیم خیلی خلوت بود و کلی تحویل مون گرفتند و واسه مون افطاری آش رشته و نون پنیر و . با نون بربری آوردن. جو کاملا ایرانی بود، کم کم شلوغ شد، و مدل های مراسم های ایرانی زن ها با بچه ها می اومدن و بچه ها هم گریه و جیغ ، کلا شلوغ شد خیلی و البته جالبتر اینکه خیلی ها با چادر مشکی می اومدن. البته بیشتر از 50% جمعیت رو بعدا افغانی ها تشکیل دادند. یه حاج آقا هم آورده بودن که سخنرانی کنه و انگلیسی هم مسلط بود ، وسط حرفاش بین فارسی و عربی و انگلیسی هی کانال عوض می کرد و یه جور خنده داری شده بود. اینجا هم اول قران به سر گرفتن و حاج آقا وسط قران به سر هم کوتاه نمی اومد یه تیکه های انگلیسی می اومد :))) ما آخر قران به سر بلند شدیم. بعدشم من اومدم خونه خودم جوشن کبیر خوندم. ولی کلا انگار رفته بودیم ایران و برگشتیم :)


دیشب هم که شب 23 بود، من جایی نرفتم و خونه فقط جوشن کبیر خوندم. 


امسال به این بندهای جوشن کبیر خیلی ارتباط برقرار کردم:


یاعُدَّتى‏ عِنْدَ شِدَّتى‏، یارَجآئى‏ عِنْدَ مُصیبَتى‏، یا مُونِسى‏ عِنْدَ وَحْشَتى‏، یاصاحِبى‏ عِنْدَ غُرْبَتى‏، یا وَلِیى‏ عِنْدَ نِعْمَتى‏، یاغِیاثى‏ عِنْدَ کرْبَتى‏، یادَلیلى‏ عِنْدَ حَیرَتى‏، یاغَنآئى‏ عِنْدَ افْتِقارى‏، یامَلْجَأى‏ عِنْدَ اضْطِرارى‏، یامُعینى‏ عِنْدَ مَفْزَعى‏ 11



یا عِمادَ مَنْ لا عِمادَ لَهُ، یا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَهُ، یا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ، یا حِرْزَ مَنْ لا حِرْزَ لَهُ، یا غِیاثَ مَنْ لا غِیاثَ لَهُ، یا فَخْرَ مَنْ‏ لا فَخْرَ لَهُ، یا عِزَّ مَنْ لا عِزَّ لَهُ، یا مُعینَ مَنْ لا مُعینَ لَهُ، یا اَنیسَ مَنْ لا اَنیسَ‏ لَهُ، یا اَمانَ مَنْ لا اَمانَ لَهُ 28 



یا مَنْ‏ کلُّ شَىْ‏ءٍ خاضِعٌ لَهُ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ خاشِعٌ لَهُ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ کآئِنٌ لَهُ، یا مَنْ‏ کلُّ شَىْ‏ءٍ مَوْجُودٌ بِهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ مُنیبٌ اِلَیهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ خآئِفٌ مِنْهُ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ قآئِمٌ بِهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ صآئِرٌ اِلَیهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ یسَبِّحُ‏ بِحَمْدِهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ هالِک اِلاَّ وَجْهَهُ 37



یَا حَبِیبَ مَنْ لا حَبِیبَ لَهُ یَا طَبِیبَ مَنْ لا طَبِیبَ لَهُ یَا مُجِیبَ مَنْ لا مُجِیبَ لَهُ یَا شَفِیقَ مَنْ لا شَفِیقَ لَهُ یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ یَا مُغِیثَ مَنْ لا مُغِیثَ لَهُ یَا دَلِیلَ مَنْ لا دَلِیلَ لَهُ یَا أَنِیسَ مَنْ لا أَنِیسَ لَهُ یَا رَاحِمَ مَنْ لا رَاحِمَ لَهُ یَا صَاحِبَ مَنْ لا صَاحِبَ لَهُ 59


----


چند وقت پیش (2 ماه پیش شاید) شوآن قرار بود برای من قهوه درست کنه و بهش گفته بودم من شیر معمولی نمی خورم و شیر بدون لاکتوز می خورم. بعد دیروز باز دوباره خواست قهوه درست کنه و من اصلا یادم نبود شیر ندارم و بهتره شیر معمولی نخورم! که یهو شوآن وقتی شیر رو تو لیوانم ریخت گفت وای ببخشید من یادم نبود تو نباید از این شیرها بخوری! گفتم خودمم یادم نبود :)) اشکال نداره ! ولی کلی فکر کردم، به همین بندهای دعای جوشن کبیر که تو دو شب قبلش برام خیلی پررنگ بودن، که روزی که من اومدم اینجا هیچ کس رو نمی شناختم! بدون اینکه دوست و رفیقی و انیسی داشته باشم و حالا این دخترک مهربون چینی حواسش به حساسیت هایی که خودمم حواسم بهشون نیست هست. دخترکی که هیچ درکی از خدا و دین نداره ولی برای من خود خداست، خود حرف خداست اون جایی که میگه  یَا شَفِیقَ مَنْ لا شَفِیقَ لَهُ! 


گوشیم هنوز درست نشده و همچنان گوشی زهرا دستم هست، در حالی که گوشی که دست خودش هست هم کم مشکل نداره و وقتی اعلام معذبی میکنم؛ میگن مگه قراره چند بار تو زندگیت گوشی ت مشکل داشته باشه که ما کوتاهی کنیم و من فقط تو ذهنم میاد  یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ. 


دیروز یه کم بی حوصله و یا شاید ناامید بودم، دوست نروژی مون یک کلیپ انگیزشی واسم می فرسته و میگه فقط برای خنده هست و من فکر میکنم که یامُعینى‏ عِنْدَ مَفْزَعى!


و تک تک این اسماء خدا رو میتونم تو آدمهای دور و برم ببینم و من به این فکر میکنم که فَأَیْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ. 


من هر از 4 ماه باید آزمایش خون بدم. آخرین باری که آزمایش دادم 8 ماه پیش بود. بعد یه 10 روزی هست که من زیاد خسته میشدم، سرگیجه هم داشتم و همچنان هم که مشکل خواب دارم، گفتم برم دکتر حالا که قراره آزمایش بدم اینا رو هم بگم شاید مثلا آهنم پایینه، یا مثلا فشارم زیادی پایینه که خلاصه معلوم بشه چی هست. و البته خب استرسم هم این روزها کم نیست.

 

دیروز صبح رفتم دکتر و همینا رو گفتم و البته خب علت استرسم و سوابق گوارشی م از دفعه پیش تا حالا رو هم گفتم. فشارم رو که گرفت گفت ضربان قلبت خیلی بالاست، بیا ازت نوار قلب بگیریم. نوار قلب هم گرفتن و ضربان قلبم خیلی بالا بود، خانم دکتر محترم کلی تعجب کرده بود که تو درد قفسه سینه نداری و شدت این ضربان رو حس نمیکنی. گفتم نه! دستام هم یخ یخ بود، گفت از کی اینجوری هستی، گفتم از همیشه! خلاصه یه دور دیگه هم نوار قلب گرفتن و انگار ضربانم یه کم اومده بود پایین، ولی اومد گفت من نیاز دارم ازت آزمایش خون بگیرم، دیگه اون موقع من گفتم بابا من اصلا اومده بودم واسه آزمایش خون و خب بگیر، بعد دیگه به پرستار گفت من جواب آزمایش رو تا ساعت 3 میخوام و اورژانسی هست و حتما همه چیز رو بگذارید تو پاکت قرمز و 1000 جا قید بشه که اورژانسی هست، به خودمم گفت عصر که جوابت آماده شد بهت زنگ میزنم و اگر موردی بود باید بری بیمارستان :|  یعنی تو چشماش میشد دید که آخی تو داری می میری:) منم کلا داشتم به این فکر میکردم که من کار دارم بیمارستان رو کجای دلم بگذارم حالا و . و البته به برخورداشون فکر میکردم. برخورداشون خیلی مودبانه و محترمانه هست. 

رفتم آزمایش خون دادم، دختره هم کلی معذرت خواهی کرد که اصلا کار نایسی نیست و . میخواستم بگم عامو یه خون می خوای بگیری ها، چرا اینقدر بزرگش میکنی :))

 

من شوکه و گیج اومدم که برم به کار و زندگیم برسم و البته که عملا هیچ کاری نکردم، با نون حرف زدم و در مورد استرس هام و . گفتم که حالم یه کم بهتر شد. 

 

تا ساعت 3 خانم دکتر زنگ زد بهم که تو آزمایشات چیز خاصی نبود و من احتمال عفونت و لوکمی میدادم که خوشبختانه همه چیز نرمال بوده و ضربان قلب بالات بخاطر اضطرابت بوده! حالا دوشنبه بیا که آزمایشت و بقیه چیزا رو بررسی کنیم.

 

یعنی وقتی گفت لوکمیا من شاخم در اومد!! اصلا همون عفونت هم دلیلی نداشت داشته باشم، هیچ کدوم از علائم من نزدیک به عفونت هم نبود و من هر چی فکر میکنم نمی دونم چطور تونسته بود همچین سناریوی تو ذهنش بچینه! بعد فهمیدم چرا اینقدر صبح مضطرب بود:)

 

خانم دکتر هندی و اون طرفا میخوره باشه، و خیلی هم فهمیده هست و من چون فکر میکردم مثل اینا لوس و مشکل ندیده نیست، قبولش داشتم، چون دوستام هم به پیشنهاد من پیش این میرن و همه راضی هستند. ولی خب سیستم لوس پرور اینجا انگار روی اون هم تاثیر داشته. البته نمی دونم شاید ما خیلی خشن طور بار اومدیم! و اینا درست هستند!! 

 

به خودم حق دادم که تو این 8-9 ماه هر چی مریض شده بودم، بهترین کار یعنی دکتر نرفتن رو انجام دادم. والا خودت استرس داری میری استرست رو هم بیشتر میکنند:|

 

 

بی ربط نوشت: چند وقت پیش تعطیلات بهاره مدارس بود، قاعدتاً از یک دوشنبه ای دوباره مدرسه ها شروع میشه، گفته بودم که پسر جنی مدرسه متد والدروف میره، جنی گفت ولی سولی اینا از چهارشنبه میرن مدرسه، گفتم چرا؟ گفت چون بعد از دو هفته تعطیلی یهو وارد یک هفته کامل مدرسه رفتن نشن و بهشون شوک وارد نشه! گفتم والا این شبیه رویای بچه مدرسه ای های ماست.

ولی واقعا این همه مراعات روح و روان از اینا آدم هایی با سلامت روانی بهتری نسبت به ما می سازه؟!

 

 


اگه اشتباه نکنم تو هفته 4 ام حضورم تو دانشکده جدید هستم. خیلی چیزا اینجا واسم جدید بود و هست و واسه همین نوشتن واسم آسون نبود، چون به زمان نیاز داشتم که بفهمم کجام! و البته اگر فکر میکنید که الان دیگه میدونم کجام باید بگم که اشتباه میکنید.

 

اول اینکه من در واقع تو یک انستیتو زیر مجموعه دانشکده کار میکنم و به همین دلیل جو اصلا دانشجویی نیست، تعداد دانشجوهایی که تا الان شناختم به تعداد انگشتان دو تا دست هم نمی رسه و بغیر از هیات علمی ها بقیه اکثرا پست داک هستند. به شدت اینجا خلوت هست و ارتباطات آدم ها کاملا کاری هست و رسم و رسوم کاری خاص خودشون رو هم دارند که من تا حدودی در جریان قرار گرفتم. 

 

تنوع ملیتی اینجا بیشتر و یکدست تر هست. تو دانشکده قبلی جمعیت چینی غالب بود و بعد هم اکثرا آسیایی که شامل هندی و خاورمیانه ای و . می شد. ولی اینجا تو گروهی که من هستم آمریکای جنوبی و شمالی و اروپا ، استرالیا، شرق آسیا و بنده هم که نماینده خاور میانه هستم، حضور داره و فقط نماینده ای از آفریقا نداریم! 

 

بخاطر اینکه جو دانشجویی نیست، روابط هم جدی تر و حرفه ای تر به چشم من میاد. البته که سن اعضا هم تاثیر داره. هر چند که چون انستیتو جمع و جور هست و جمعیت کمتر از اون طرف حس خونه طور هم داره. به غیر از ایمیل های خیلی کلی و رسمی بقیه ارتباطات از طریق اسلک هست. 

 

هیچ کس آخر هفته ها سرکار نمیاد مگر موارد خیلی خیلی خاص. از اون طرف هستند کسایی که صبح ها خیلی زود میان و این هم با توجه به فرهنگ اینجا واسه من عجیب بود!

 

دو تا ایرانی غیر از من هست که هیچ کدوم دانشجو نیستند و تا حالا هیچ کدومشون یک کلمه هم با من فارسی حرف نزدند و تعجب حضار رو کاملا برانگیختن!

 

فکر کنم روز سوم بود که اومده بودم اینجا که یکی بهم به فارسی گفت خوبی؟ و بعد ازم پرسید ایرانی هستی دیگه؟ و بعدش هم چند تا کلمه دیگه به فارسی گفت و البته وایساد کلی حرف زد، خودش مصری بود و دوست ایرانی زیاد داشت!!

 

دانی هم دانشجوی دکتری هری هست ولی چون 3-4 ماه دیگه درسش تموم میشه من نه تو هیچ جلسه ای دیده بودمش و نه کسی اصلا در موردش با من حرف زده بود! یک روز یکی داشت ازم می پرسید که رو چی کار میکنی که یهو دانی اومد گفت عه تو دانشجوی جدید هری هستی، همونی که ایرانیه؟ گفتم آره، دیگه خودش رو معرفی کرد و با هم دوست شدیم، البته شاید هفته ای یکبار هم نبینمش! دفعه بعد که دیدمش گفت 10 سال پیش تو لس آنجلس با یه خانواده ایرانی آشنا شدم که خیلی خوب بودن و . و خلاصه خیلی چیزا در مورد فرهنگ ایرانی می دونست و سلام و خوبی، تولدت مبارک و خیلی چیزهای دیگه رو به فارسی بلد بود و می گفت با تو که حرف زدم دلم برای مامان ایرانی م (همون دوستش) تنگ شد و .  خلاصه که اگر غیر ایرانی ها فضا رو به فارسی مزین کنند!

 

دیگه هم اینکه من اون موقع که داشتم اپلای می کردم، یکی از استادهای آمریکا باهام قرار مصاحبه گذاشت و دو تا مقاله بهم داد که بخونم و بعدش در مود اونا ازم بپرسه، خب اون موقع اون مقاله ها خیلی واسه من سخت بودن و من اصلا دوستشون نداشتم و مصاحبه م هم اصلا از دید خودم خوب نبود و وسط مصاحبه دلم می خواست در لب تاپم رو ببندم و تمومش کنم؛ بعد که مصاحبه با هزار تا استرس و بدبختی تموم شد، من مطمین بودم که ریجکت میشم و از ته دلم می خواستم که ریجکت بشم و دوست نداشتم نه رو اون موضوع و نه با اون استاد (خیلی جوون بود شاید حتی کوچیکتر از خودم!!! ) کار کنم. ولی در کمال تعجب استاده چند روز بعد بهم ایمیل زد که از نظر من اوکی هستی و البته یه مصاحبه دیگه هم با یکی دیگه گذاشتند و من همه امیدم این بود که تو اون ریجکت بشم ولی اون همون موقع بهم گفت که اوکی هستی و بعدش نامه آفر واسم اومد. اون دانشگاه بهترین رنک رو تو انتخاب های من تو آمریکا داشت ولی خب من نمیخواستم برم آمریکا و البته اون موضوع و اینکه بیس ریاضی ش هم سنگین و زیاد بود واسم، من رو مصمم کرده بود که نرم. 

 

خب من همه اینا یادم رفته بود ولی حالا چرا الان اینا رو گفتم؛ چون موضوعی که الان دارم کار میکنم از شاخه همون موضوع هست با این تفاوت که پیش نیاز ریاضی و آمارش حتی بیشتر از اون موضوع هست. و البته اینکه من اون موقع قرار بود برم با یه استاد شرقی اونجا کار کنم و الان استاد محترمم آمریکایی هست و من فقط میتونم لبخند بزنم:)  البته الان من موضوعم رو بسیار دوست می دارم ولی خب این مساله هیچ منافاتی با اینکه جونم داره بالا میاد تا بفهمم چی به چی هست نداره! 

 

اما هری تا اینجای کار که شخصیت دوست داشتنی داشته و مدیریت از سر و روش میریزه! بسیار متواضع هست و اینقدری که تلاش میکنه با همه اعضای تیم باشه، بقیه هیچ تلاشی در این راستا ندارند. 

 

دیگه هم اینکه خودم در وضعیت سکوت ارتباطی قرار دارم. حوصله ارتباط برقرار کردن با هیچ کسی رو ندارم (نوشتن اینجا هم شاملش میشد) و بخش عمده ایش بخاطر فشاری هست که از سمت موضوع کارم روم هست و بخش دیگرش هم اینکه تغییرات این جابه جایی واسم زیاد بوده و البته اعتماد به نفسم در حال حاضر در وضعیت مینیمم ش قرار داره.

 

برای تعطیلات کریسمس برای ایران بلیط گرفتم ولی تا قبلش طبق درخواست و تنظیمات خودم قرار شده گزارش دفاع از پرپوزالم رو آماده کرده باشم و این باعث میشه اصلا دلم نخواد به تاریخ موردنظر نزدیک بشیم!!! و البته که خوشحالم که دارم میرم ایران چون به شدت خسته ام و دلتنگ ولی تا حدودی هم استرس دارم برای مدت حضورم تو ایران. البته که خودآگاه بهش فکر نمیکنم ولی گاهی بعضی چیزا باعث میشه حس کنم استرسم حق داره حضور داشته باشه!!!

 

------------------

وقتی اینقدر مغزم درگیر هست حوصله فعالیت های مغزبر ندارم واسه همین جدیدا فیلم ایرانی زیاد می بینم البته نصفش موقع آشپزی هست، چیزی که واسم جالبه که هر چی فیلم می بینم یاد کیس های محل کارم تو ایران می افتم. اینقدر فیلم ها واسم باورپذیر هستند که وفتی نقد یه فیلم میگه سیاه نمایی فیلم زیاد بود، من میگم وا! اینکه خیلی واقعی بود!! در واقع اون چیزی که واسه بقیه فیلم و سرگرمیه واسه من خاطره هست :|   فیلم "ساکن طبقه وسط " که فیلم معناگرا بود از شهاب حسینی رو هم دیدم. این یکی خاطره نبود، روایتی از سردرگمی های خودم بود :)  خلاصه که فیلمی هستم واسه خودم:) 

 

----------------

این ترانه katty perry  وقتی که در دره ناامیدی هستم کمک میکنه یه کم امیدوار بشم:

 

I won't just survive
Oh, you will see me thrive
Can't write my story
I'm beyond the archetype
I won't just conform
No matter how you shake my core
'Cause my roots, they run deep, oh

Oh, ye of so little faith
Don't doubt it, don't doubt it
Victory is in my veins
I know it, I know it
And I will not negotiate
I'll fight it, I'll fight it
I will transform

When, when the fire's at my feet again
And the vultures all start circling
They're whispering, you're out of time
But still, I rise
This is no mistake, no accident
When you think the final nail is in, think again
Don't be surprised, I will still rise

I must stay conscious
Through the madness and chaos
So I call on my angels
They say

Oh, ye of so little faith
Don't doubt it, don't doubt it
Victory is in your veins
You know it, you know it
And you will not negotiate
Just fight it, just fight it
And be transformed


آرامش درونی که به واسطه داشتن امکانات بیرونی باشد می تواند وضعیتی مطلوب باشد. اما این آرامش متکی به متغیرهای بیرونی است که هر آن احتمال محرومیت از آنها را می توان پیش بینی کرد. 

آرامش حقیقی بی اتکا به امکانات بیرونی است و آرامشی است که ریشه در بلوغ روحی انسان دارد. اما این مقوله تشویق به کنار گذاشتن امکانات نیست، محروم شدن از امکانات مادی هرگز نمی تواند یک فضیلت معنوی باشد. آرامش حقیقی در تعادل بین نیروهای درونی و بیرونی انسان است. 

 

کوروش رهبرزاد


من معمولا گوشواره می پوشم، شده حتی یه گلگوش نقطه ای!! و خیلی کم پیش میاد که بدون گوشواره باشم، و البته وقتی هم که بخوام تمرکز کنم همون گلگوش نقطه ای واسم سنگین می شه و باید درش بیارم. یه روز یکشنبه می خواستم برم دانشگاه و بعدش هم با زهرا برم بیرون، قرار بود بیشترش کلاه سرم باشه واسه همین صبحش گفتم حالا امروز بدون گوشواره برو بیرون، قول می دم نمیری :)  ساعت 10 اینا رفتم تو آشپزخونه، یه دوست چینی دارم اومده اینجا فرصت مطالعاتی و انگلیسی ش خیلی خوب نیست، گفت من میخوام بهت یه گوشواره بدم!! و شبیه اینی هست که خودم دارم و بیا بریم همین الان بهت بدم و شوآن حرفام رو برات ترجمه کنه. دیگه رفتیم و یه گوشواره ظریف و ناز رو بهم داد که همون موقع گفتم خب من امروز گوشواره نداشتم و پوشیدمش و کلی هم بغلش کردم و ازش تشکر کردم و البته که بی نهایت هم خوشحال شدمheart. بعدش شوآن گفت که رفته واسه خودش این گوشواره رو بخره، تو اومدی تو ذهنش و به نظرش اومده بیشتر به تو میاد تا به خودش و چون می دونسته تو داری از پیش مون میری اون رو خریده برای تو و یه چیز دیگه برای خودش خریده.  زندگی رو واسه این قشنگی هاش دوست دارم.

---------------

از جمعه مریض شدم. شنبه عصر دیگه خیلی مریض شدم و شام قرار بود با جنی اینا و جاناتان اینا بخورم. و همون سرمیز شام معلوم بود حالم خیلی بده و گلوم و گوشم خیلی درد می کرد، جنی برام یه جوشونده رو سرچ زد و گفت تو برو تو اتاقت من برات میارم. تب و لرز داشتم و درد گوشم مخصوصا خیلی زیاد بود. جوشونده رو که خوردم نیم ساعت بعدش تب لرزم قطع شد و همه دردها هم رفت. البته من همچنان کامل خوب نشدم و از بی صدایی تازه رسیدم به صدای خروسی ولی گفتم بیام فرمول جنی رو به شما هم بگم شاید به درد یکی خورد:

نصف پیمانه فلفل قرمز+ نصف پیمانه سرکه سیب+ یک پیمانه عسل+ یک پیمانه آب ، اینا رو مخلوط میکنید و می گذارید رو گاز یه کم بجوشه و بعد میل میکنید. البته که خیلی سنگین بود ولی همونقدر هم مفید بود.

------------

همون شنبه دوست سولی هم خونه مون بود، اینا که ساعت شامشون 6-6:30 هست تا 7 شام نخوردن، جنی گفت منتظر بودیم داداش دوست سولی بیاد دنبالش و حالا چون دیرتر میاد ما دیگه شام میخوریم. بچه اومد سرمیز شام ولی براش حتی بشقاب هم نگذاشتن!! با اینکه غذا خیلی زیاد بود. واسم جالب بود که ما یکی هم که نمیخواد بمونه خونه مون گاهی به زور نگهش میداریم و میگیم زشته موقع غذا بری از خونمون و یا شده میوه و کیک هم اگر نخورد می گذاریم تو ظرف بهش میدیم ببره، یا مثلا فلان چیز رو ببر برای همسرت، بچه ت، مادرت و . .

خیلی دلم میخواد بدونم کدوم رفتارهای من واسه اینا هم تا این حد عجیب هستsurprise

------------

من همچنان درگیر پروسه انتقال به دانشکده جدید هستم. میشه لطفا دعا کنید زودتر ختم به خیر بشه. دیگه توانم رسیده به تهش :|

-----------

عنوان هم حاصل درد و دل با جناب حافظ هست.  خوبه من جناب حافظ رو دارم و گرنه قطعا تا الان ترکیده بودمlaugh

 

 

 

دو روز بعد نوشت: خدا رو شکر کارهای اساسی انتقالم به دانشکده جدید تمام شد. 


مهرسا قراره چند وقتی سیدنی نباشه، بخاطر همین نصف گلدوناش رو آورده که من نگه شون دارم تو این مدت. ۱۳_۱۴ تا گلدون هست که چند تاش شمعدونیه و کلی اتاقم خوشکل شده و فضاش تغییر کرده.

 

از دیشب هم یه هاپو کوچولو اومده و باهامون زندگی میکنه، اسمش ا ِزمی هست. اگر خاطرتون باشه من فوبیای حیوانات و علی الخصوص سگ داشتم. روز اول تو فرودگاه بخاطر نزدیک شدن سگ جستجوگر یک جیغ بنفش زده بودم! ولی امروز از صبح من با این خانم کوچولو دارم وقت می گذرونم. تو همه مدتی که اینجام اولین روزی هست که تو روز غیر تعطیل خونه هستم و بیشترش من و ازمی تنها بودیم. اینقدر کوچولو هست که از همه چیز میترسه. اگر تنها بمونه هم گریه میکنه و کلا چسبیده بهت. از صبح با هم غذا درست کردیم. تو یه باکس خیار و تربچه کاشتیم و حالا هم پایین پای من خوابیده! مثل نوزاد انسان یکی دو ساعت که بیدار باشه باید یه چرت کوتاه بزنه باورم نمیشه که این منم که تونستم با یه هاپو کوچولو دوست بشم.

 

 


خیلی اتفاقا افتاده و داره می افته و من منتظرم همه چیز تموم بشه بعد بیام اینجا یه پست بنویسم با عنوان آنچه گذشتsmiley

 

بلاگ هم قدرت خدا بالاخره پیشرفت کرد و دیگه شکلک laugh هم براحتی میشه گذاشت.

 

دیشب داشتیم با جنی رویدادهای دیروز رو تحلیل میکردیم تا اینکه رسیدیم به اونجا که برای چی روز اول ندیده و نشناخته اینقدر به من اعتماد کرده بودsurprise خلاصه ش اینکه از اینکه اینقدر تصادفی همه چیز خوب پیش رفته بود هر دو راضی بودیم و من بهش گفتم واسه چیزای این مدلی هست که من به خدا اعتقاد دارمsmiley

امروز صبح اومدم این شعر مولانا رو خوندم دیدم چقدر با بحث دیشب ما همخوانی داره. برای جنی که نمی تونم بخونمش frown پس برای شما می خونمblush

 

جمله گفتند ای وزیر انکار نیست

گفت ما چون گفتن اغیار نیست

اشک دیده‌ست از فراق تو دوان

آه آهست از میان جان روان

طفل با دایه نه استیزد ولیک

گرید او گر چه نه بد داند نه نیک

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی

زاری از ما نه تو زاری می‌کنی

ما چو ناییم و نوا در ما ز تست

ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست

ما چو شطرنجیم اندر برد و مات

برد و مات ما ز تست ای خوش صفات

ما که باشیم ای تو ما را جان جان

تا که ما باشیم با تو درمیان

ما عدمهاییم و هستیهای ما

تو وجود مطلقی فانی‌نما

ما همه شیران ولی شیر علم

حمله‌شان از باد باشد دم‌بدم

حمله‌شان پیداست و ناپیداست باد

آنک ناپیداست هرگز گم مباد

باد ما و بود ما از داد تست

هستی ما جمله از ایجاد تست

لذت هستی نمودی نیست را

عاشق خود کرده بودی نیست را

لذت انعام خود را وامگیر

نقل و باده و جام خود را وا مگیر

ور بگیری کیت جست و جو کند

نقش با نقاش چون نیرو کند

منگر اندر ما مکن در ما نظر

اندر اکرام و سخای خود نگر

ما نبودیم و تقاضامان نبود

لطف تو ناگفتهٔ ما می‌شنود

نقش باشد پیش نقاش و قلم

عاجز و بسته چو کودک در شکم

پیش قدرت خلق جمله بارگه

عاجزان چون پیش سوزن کارگه

گاه نقشش دیو و گه آدم کند

گاه نقشش شادی و گه غم کند

دست نه تا دست جنباند به دفع

نطق نه تا دم زند در ضر و نفع

تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت

گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت

گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست

ما کمان و تیراندازش خداست

این نه جبر این معنی جباریست

ذکر جباری برای زاریست

زاری ما شد دلیل اضطرار

خجلت ما شد دلیل اختیار

گر نبودی اختیار این شرم چیست

وین دریغ و خجلت و آزرم چیست

زجر شاگردان و استادان چراست

خاطر از تدبیرها گردان چراست

ور تو گویی غافلست از جبر او

ماه حق پنهان کند در ابر رو

هست این را خوش جواب ار بشنوی

بگذری از کفر و در دین بگروی

حسرت و زاری گه بیماریست

وقت بیماری همه بیداریست

آن زمان که می‌شوی بیمار تو

می‌کنی از جرم استغفار تو

می‌نماید بر تو زشتی گنه

می‌کنی نیت که باز آیم به ره

عهد و پیمان می‌کنی که بعد ازین

جز که طاعت نبودم کاری گزین

پس یقین گشت این که بیماری ترا

می‌ببخشد هوش و بیداری ترا

پس بدان این اصل را ای اصل‌جو

هر که را دردست او بردست بو

هر که او بیدارتر پر دردتر

هر که او آگاه تر رخ زردتر

گر ز جبرش آگهی زاریت کو

بینش زنجیر جباریت کو

بسته در زنجیر چون شادی کند

کی اسیر حبس آزادی کند

ور تو می‌بینی که پایت بسته‌اند

بر تو سرهنگان شه بنشسته‌اند

پس تو سرهنگی مکن با عاجزان

زانک نبود طبع و خوی عاجز آن

چون تو جبر او نمی‌بینی مگو

ور همی بینی نشان دید کو

در هر آن کاری که میلستت بدان

قدرت خود را همی بینی عیان

واندر آن کاری که میلت نیست و خواست

خویش را جبری کنی کین از خداست

انبیا در کار دنیا جبری‌اند

کافران در کار عقبی جبری‌اند

انبیا را کار عقبی اختیار

جاهلان را کار دنیا اختیار

زانک هر مرغی بسوی جنس خویش

می‌پرد او در پس و جان پیش پیش

کافران چون جنس سجین آمدند

سجن دنیا را خوش آیین آمدند

انبیا چون جنس علیین بدند

سوی علیین جان و دل شدند

این سخن پایان ندارد لیک ما

باز گوییم آن تمام قصه را

 

پ.ن: شکلک هاش چرا اینقدر حرفه ای هست nofrowncheeky


امروز اعلام کردم بنده غلط کردم که گفتم قبل از سفرم به ایران گزارشی قراره به شما تحویل بدم :) یعنی چیزی که در چشمان هری دیده می شد این بود که من گذاشته بودم خودت به این نقطه برسی و الا که این برای ما کاملا واضح و مبرهن بود :) 

 

حالا ببینم شدت ضربان قلبم پایین میاد یا نه! چون که به نظر من زندگی ما (شما رو البته نمی دونم!!)  دقیقا مثل ضربان قلبمون هست! پر از بالا و پایین و البته در همون حین یه ریتم پیوسته باید حفظ بشه.  حالا من می خواستم به اون ریتم پیوسته سرعت بدم! قلبمم همین جوری سرعت گرفته بود داشتیم با هم می رفتیم تو کلم ها :)) البته می خواستم یک ماه کلا خاموشش کنم که مثل اینکه باید همین جوری پیوسته پیش بریم.

 

هری در حین اینکه خیلی رفتارش دوستانه و صمیمی هست، از اون طرف هم به شدت محترمانه و ظریف برخورد میکنه.

 

تا الان هر موقع خواسته که من تو جلسه ای حتما حتما شرکت کنم، فقط قبلش ازم می پرسه که امروز می تونی توی جلسه ی فلان به ما ملحق بشی؟ 

 

این ما گفتنش هم خیلی برای من جلب توجه کننده هست، یعنی هیچ موقع نمیگه من می تونم مثلا به فلان سوالت جواب بدم، یا من می خوام که فلان چیز این مدلی پیش بره و . همیشه میگه ما، یا مثلا فلانی و من فلان چیز بررسی کردیم یا انجام دادیم. 

 

هیچ وقت مستقیم نمی گه فلان کار رو انجام بده، همیشه میگه من پیشنهاد میکنم. حتی برای چیزهای معمولی. 

 

هر سوالی هم ازش بپرسی، حتی مثلا جلسه فلان ساعت چند هست، هیچ وقت محکم نمیگه مثلا ساعت 3-4 ، میگه فکر میکنم که ساعت 3 تا 4 باشه. 

 

تو تمام کارهای مربوط به من صبر میکنه که حتما متیو تایید کنه روند کار رو. حتی وقتی متیو باشه و داره چیزی رو توضیح میده، مدام از متیو می پرسه که درست میگم! این همه احترامش به کار گروهی و اعضای گروه واسه من خیلی ارزشمنده و البته من در مقابلش فکر میکنم چقدر آدم بی ادبی هستم با اون انگلیسی حرف زدنم:|


سلام سلام.

 

به همین زودی ۱۲ روز از سفرم به ایران به سرعت برق و باد گذشت. تا اینجای سفر بسیار خوب بوده و خیلی چیزا بهتر از انتظارم پیش رفته و البته فرصت چندانی برای استراحت نبوده چون همش به رفت و آمد و دیدو بازدید گذشته. 

 

سفرم خیلی به موقع بود انگار :) چون موقعی که از سیدنی خارج شدیم (من و زهرا با هم اومدیم) به دلیل آتش سوزی ها هوا بسیار آلوده بود و روزهای بعدش هم وضعیت متاسفانه بدتر شده بود. از اون طرف هم من با وضعیت گوارشی بسیار بدی وارد ایران شدم و اولین کسی که به دیدنش رفتم دکتر گوارشم بود و خدا رو شکر کمی اوضاع به حالتکنترل در آمد.  تا به امروز هم خوشبختانه حتی یه مورد خوش به حالت رو نشنیدم :) که از این موضوع بسیار مشعوفم. 

 

اون موقعی که من از ایران رفتم مریم باردار بود. گفته بودم که اکثر روزها عش رو برام می فرسته و قرار بود من بیام بچلونمش. از اونجایی که من بسیار ذوق داشتم که دارم میام خونه کل فامیل و البته همکارهای فامیلا هم ذوق اومدن من رو داشتن :)) یه همچین خانواده با ذوقی هستیم ما :)   من سیدنی تو راه فرودگاه بودم که دختردایی م تو گروه زده بود که یه شب دیگه بخوابیم صبا میاد :) دیگه منم کلی ذوق نمودم و از وسط زمین و آسمون به همه گزارش دادم که کجا هستیم. ترمینال بین الملل فرودگاه شیراز هم که یک وجب بیشتر نیست. ما از گیت که رد شدیم من با کلی ذوق (شما بخونید جیغ) سلام سلام کردم و پریدم تو بغل همه. مامانم اینا اومده بودن و خانواده دایی م به همراه دختر مریم. مریم و همسرش هر دو خودشون سرکار بودن. بعد که با همه روبوسی کردم دختر مریم خودش به صورت خودجوش پرید تو بلغم و از بغلم هم پایین نمی اومد. هر چی زنداییم می خواست از من جداش کنه جدا نمی شد. منم یه کوله سنگین پشتم بود. دیگه اومدن کوله رو از من جدا کردن منم بچه به بغل تا پای ماشین رفتم که دیگه به زور بچه رو ازم جدا کردن :) خلاصه که لحظه ورودم بسیار زیبا و خاطره انگیز شد و کل فرودگاه یه وجبی رو تحت تاثیر قرار دادیم :)

 

موقعی که سیمکارت ایران رو انداختم رو گوشیم سریع تبلیغات پیامکی شروع شد که یکی ش تمدید کنسرت علیرضا قربانی بود. منم خیلی دلم میخواست برم و خواهری زحمت کشید باهام اومد. و البته کنسرت تو تالار حافظیه بود و قبلش رفتم یه سلامی به حضرت حافظ عرض نمودم و کلی حالم رو خوب کردم. کنسرت هم که خیلی عالی بود و کلی روحم جلا پیدا کرد.  

 

خونه ر رفتم. دو هفته بود که من رفته بودم که خبر بارداری ش رو بهم داد و حالا دخمل تپلی خوشمزه س نزدیک ۶ ماهه ش هست.  دوستای دوره لیسانسم رو دیدم که بودن در کنارشون تو یه روز شدیدا بارونی  بسیار گرم و دلچسب بود. 

 

پنج شنبه گذشته هم سالگرد زنعموم بود که رفتیم شهر اجدادی و فامیل هایی که ۱۰۰۰ سال یکبار هم نمی بینیم رو هم دیدم. دیشب یلدای فامیل مادری بود و امشب یلدای فامیل پدری. دختردایی های بابا هم از آمریکا اومدن و فرصت خوبی فراهم شده که من همه رو ببینم. 

 

یه کم هم خرید رفتم. به همه گفتم به شماها هم بگم: چقدر لباساتون قشنگه :)  تازه فهمیدم چقدر من تو این مدت تو مضیقه خرید لباس بودم با اون سلیقه لباساشون :| لباسای اینجا خیلی خوشکل و با جنس خوب هست. قدر بدونید. 

 

خلاصه روزها به شلوغی و تند تند می گذره.

 

یلداتون مبارک باشه. یه عالمه آرزوی خوب واسه شماها. 

 


امروز اولین روز کاری م در سال ۲۰۲۰ هست. 

 

فکر میکنم فعلا مسولیت اصلی م این باشد که تا چند روز به همه دوستان غیرایرانی علاقه مند به مباحث ی توضیح دهم که مردم کشورم را با تروریست هایی که حاکمیت دستشان است اشتباه نگیرند - اکثریت مردم کشور من را گروگانهایی تشکیل می دهند که اگر اعتراض کنند جوابشان گلوله هست - اقلیتهایی هم وجود دارند که فکر میکنند الان آخر امان است و با چسبیدن به عقاید پوسیده و متحجرانه شون و با محکوم کردن و به سخره گرفتن سایرین فکر میکنند که مهر "و قلیل من الاخرین" را نصیب خود میکنند و به قول یکی از رفقا فقط انها هستند که در الکی که این روزها سوراخ هایش خیلی ریز شده باقی می مانند.  باید توضیح بدهم که مردم کشور من بازیچه بودند و این روزها کم کم برای عده کثیری از آنها ماهیت واقعی حاکمیت تروریستی که تکیه بر کمونیسم دارد و به واسطه تحریک کمونیست ها توهم قدرت دارد عیان می شود و مردم کشور من این روزها نه تنها داغدار عزیزانشان هستند که داغ فریب ۴۰ ساله برایشان سنگین تر هست و البته که باید توضیح بدهم که فکر نمی کنم به این زودی ها بشود به روزی فکر کرد که کشور من از صدر خبرها  پایین بیاید.

 

اما در خلوت خودم به این فکر میکنم که چقدر دلم میخواد وعده معاد حقیقی باشد - انتقام تک تک لحظه هایی که مردم سرزمین من تجربه می کنند در این دنیا میسر نیست. دلم میخواهد دنیایی باشد که بشود درش بازخورد قطره قطره اشک ها - تمام تپش قلب ها و تنگی نفس ها - تمام آه ها - تمام داغ ها - تمام بغض ها - تمام خفه خون گرفتن ها را دید. مسببین این همه خفت در این دنیا فقط یکبار می توانند بمیرند و این اصلا عادلانه نیست. از ته قلبم دلم می خواهد که وعده معاد حقیقی باشد. 

 

دلم می خواست در اولین فرصت از لحظه های شاد سفرم بگم. ولی اینقدر خشمگینم و اینقدر اوضاع نگران کننده است که دستم به نوشتن از شادی نمی رود. 

 

به خودم قول داده ام دیگر ننوشتن را به عنوان راهکار انتخاب نکنم. امیدوارم موفق باشم.

 

از لطف و محبت همه دوستان بی نهایت سپاسگزارم.  امیدوارم بتوانیم روزی در شادی کنار هم باشیم. 

 

 

 


اینجا بعد از چین اولین کشوری بود که درگیر کرونا شد. ولی خب بخاطر بستن مرزها تونستند اوضاع رو کنترل کنند و دیگه موضوع از حالت داغی در اومد. البته بخاطر همه گیری بیماری در جهان باید منتظر موج جدیدی از شیوع کرونا اینجا هم باشیم. 

این چند روزی که تو ایران کرونا بحث داغ شده اینقدر روی من تاثیر گذاشته که تمام covariance ها رو در نگاه اول coronavirus  می خونم :)) و خب این یعنی خیلی فرقی نمیکنه کجا زندگی کنی. مهم اینه که عزیزات کجا هستند.

 


وسط این کروناها باید به موضوعات غیر کرونایی بپردازم چون خودم بیشتر از همه به تمرکز زدایی نیاز دارم. والا دارم تو اخبار کرونا غرق میشم. اوضاع ایران و جهان خوب نیست ولی در این حد هم بد نیست که بخوایم زانوی غم بغل بگیریم و بچسبیم به کرونا :)  جنی بهم میگه مسایل رو به قسمت های کوچیک تقسیم کن تا واست قابل تحمل بشه. در همین راستا فقط تا فردا فکر میکنم و برنامه می ریزم :) 

 

رویداد دوم ۲۹ فوریه: رژه ماردی گراس

 

اگر در مورد رژه ماردی گراس سرچ کنید متوجه میشید که مربوط به استقبال از بهار هست که تقریبا ۴۰ روز قبل از عید پاک تو اکثر کشورها یه کارنوال شادی راه می افته و . .

در مورد سیدنی اما قضیه ماردی گراس فرق میکنه. این رژه مربوط به حمایت از گروه LGBTQI یا دگرباشان جنسی (رنگین کمانی ها) هست. که از سال ۱۹۷۸ در سیدنی شروع شده و اون موقع شبیه اعتراض و تظاهرات همجنس گرایان بوده که عده زیادی شون بازداشت میشند و از چندسال بعدش در حمایت از این افراد تعداد بیشتری به خیابان ها میان. تا این روزها که تبدیل شده به کارنوالی متشکل از بیش از ۲۰۰ گروه مختلف در حمایت از افرادی که تمایلات جنسی شون با بقیه افراد متفاوت هست. 

شنبه ۲۹ فوریه تاریخ برگزاری رژه بود و یکی از دوستان بهم پیشنهاد داده بود که برم رژه رو ببینم. از قبلش من هیچ اطلاعات خاصی در مورد رژه نداشتم و اینقدر که این روزا قاطی و پاتیم سرچ نکرده بودم. فقط تبلیغاتش رو تو اتوبوس دیده بودم و جنی هم بهم گفته بود دخترش و دوستاش ساعت ۴.۵ میرن که به رژه ماردی گراس برسن.

 

بچه ها از ساعت ۳.۵ رفتن تو اتاق لی لی که آماده بشن و خروجی ش ۷-۸ نوجوان با آرایش رنگین کمانی و اکلیل زده بود و فقط یکی از پسرا لباسش دخترونه بود و آرایش خیلی زنونه داشت و بقیه شون خیلی تو ذوق زننده نبودن.

 

اونا که رفتن من نیم ساعت بعدش رفتم و از اولی که سوار قطار شدم همه تقریبا یه چیز رنگین کمانی داشتند. یا تی شرت رنگین کمانی داشتند یا تل یا پرچم یا بادکنک به کالسکه بچه شون آویزون بود و خلاصه رنگین کمانی ها از اونجا شروع شدن.

تو خیابون هم شلوغ بود و همه یه جورایی داشتند می رفتند به سمت هاید پارک و دیگه کم کم تزیینات آدمها بیشتر میشد. به هاید پارک که رسیدیم دسته دسته آدمهایی به لباس های متنوع از تی شرت ساده رنگین کمانی تا لباس هایی به شکل طاووس و تاج و شاخ و ملکه وار تا لباس هایی به شدت رو میتونستی ببینی. 

 

بعد که وارد خیابون آکسفورد شدیم دو طرف خیابون نرده کشی بود و آدم ها پشت نرده ها وایساده بودن و منتظر شروع رژه. رژه با یه سری موتور سواری شروع شد.  بعد گروه های مختلف که هر کدوم مثلا در حمایت یکی از این تمایلات بودن می اومدن. مثلا اولین گروه در حمایت از همجنس گراهای aboriginal (بومی های استرالیا) بود. هر گروه هم لباس خاص خودش رو داشت و گروه موسیقی خاص (که معمولا رو یه کامیونت بود و شامل خواننده و رقصنده متفاوت) و بقیه افراد هم پشت سرشون به صورت گروهی رقص اجرا می کردن. 

 

هر کدام از گروهها از یه جنبه ای از زندگی این افراد حمایت می کرد. مثلا یکی حمایت از بیخانمان های LGBTQI یکی دیگه حمایت از ورزش شون. یکی دیگه حمایت از فرزندانی تو که خانواده های اینجوری به دنیا میان. اون یکی حمایتشون در بیماری های خاص و . 

 

چیزی که برای من اصلا مطلوب نبود و اذیتم کرد این بود که احساس می کردم رفتم تو کلاب و آدمها به صورت مبالغه شده ای داشتند تمایلاتشون رو فریاد می زدن و خب با اینکه نحوه پوشش آدمها تو روزهای تابستونی اینجا هم فرق چندانی با برهنگی کامل نداره ولی ادا و اطوارهاشون برای من شبیه شوک بود و همش  به این فکر میکردم چرا؟ و هضم اون چیزی که میدیدم واسم آسون نبود. 

 

البته در حالت کلی رژه گروهایی هم داشت که خیلی موقر :) بودن و حرکتشون واقعا هنری بود. 

 

صبح اون روز من رفته بودم یه مراسم معنوی و کاملا خانوادگی و شبش کلا از معنویت پرت شده بودم به آخر مادی گرایی و شاید لذت جویی. لازم بود با کسی حرف بزنم. 

 

تو این پست  نوشته بودم که وقتی نوشته های چند سال پیش خودم رو خونده بودم چقدر شوکه شده بودم. بعدش خیلی فکر کردم به شدتی که نگاه معنوی و غیرمادی که اون روزها به دنیا داشتم و تمام تلاشم رو می کردم که دنیا رو از دید معنوی صرف تفسیر کنم و انگار مثلا از یه دایره ای به شعاع ۵ سانتی متر ولی به عمق ۱۰۰۰ متر میخواستم به دنیا نگاه کنم. تو اون عمق قاعدتا هیچ نوری نبود مگر همون اولاش و به همین خاطر خیلی تحت فشار بودم که نمی تونستم خیلی چیزا رو نه تو اون دایره و نه تو اون عمق ۱۰۰۰ متری بچپونم.  روزها گذشت و گذشت و من با آدمهای مختلف و تو محیط های مختلف کار کردم و چیزهای جدید و گاهی عجیب و غریب دیدم و شعاع اون دایره بزرگتر شد و البته عمق معنویت هم کمتر و اون چیزی که شبیه توهم بود به واقعیت نزدیکتر شد. 

 

اون شب اما هی مقایسه می کردم بین نوجوانی و جوانی خودم و آدمهایی که اونجا بودن. فاصله فرسنگ ها بود. شاید بدون هیچ وجه اشتراکی.

 

فردا صبحش جنی ازم پرسید دیشب چطور بود. گفتم خوب بود ولی خیلی عجیب و غریب بود واسم و لازمه باهات حرف بزنم. 

 

شعار امسال این رژه هم No matter  بود که یعنی مهم نیست که شما عاشق کی می شید در هر صورت ما از عشق و  وجودش تو زندگی هر آدمی حمایت میکنیم و تمایلات جنسی شما به هر چیزی که باشه مورد حمایت ماست!

 

خلاصه حرفام با جنی این شد که این رژه برای حمایت از این هست که به آدمها کمک بشه نسبت به تمایلات متفاوتی که دارند احساس خجالت نکنند و اون رو ابراز کنند و در این راستا بخاطر تفاوت هایی که با بقیه آدمها دارند باید بهشون کمک بشه و . خیلی بهتر هست که همه چیز به صورت باز تو جامعه مطرح بشه تا اگر مشکلی یا کاستی توش وجود داره کل جامعه به فکر راه حل براش باشند تا آدمها به صورت زیرزمینی بخوان مساله رو حل کنند. و وقتی که من گفتم خب این میتونه تبلیغی برای همجنسگرایی باشه و روی نوجوان ها و جوانها تاثیر مثبتی نداشته باشه و بیشتر شبیه یه مد بینشون هست تا تمایل واقعی شون. جنی گفت خب مثلا یکی یه مدت بره همجنسگرا بشه بعد از یه مدت می فهمه که واقعا واسش جواب نمیده و میشه یه تجربه تو زندگیش و این مسیر رشد آدمهاست که چیزهای مختلف رو تجربه کنند!! اینکه آدمها رو طرد کنیم یا تنها بگذاریم راه حل مساله نیست!

 

واقعیت امر این هست که اینجا آدمها در مورد همه چیز شفاف هستند یعنی به معنای واقعی کلمه همه چیز. خیلی ابایی از بیان مشکلشون یا نظرشون ندارند. البته خب مسلما به شخصیت آدمها هم ربط داره ولی کلا خیلی موقع ها من فکر میکنم چقدر موضوع حرفاشون شخصی و خصوصی و یا چقدر بی مزه و سطح پایین هست و از اون طرف هم گاهی دغدغه هاشون اونقدر کلان هست و در موردش نظر کارشناسی هم دارند که باز باعث تعجبم هست. 

 

اون دایره به شعاع ۵ سانتیمتری بود که من می خواستم دنیا رو از توش ببینم اینجا شعاعش حداقل ۱۰- ۲۰ برابر هست. هیچ نظری در مورد عمقش الان ندارم. ولی اختلاف فاحش فرهنگی ما (حداقل خودم و اطرافیانم) با بقیه دنیا رو شدیدا حس میکنم.

 

در مورد اینکه چی درست هست یا غلط هم با جنی حرف زدم که ما اون سر محوریم و همه چیز رو پنهان میکنیم. صحبت کردن در مورد خیلی چیزهایی که برای شما روتینه برای ما تابو هست. حتی خیلی آدمها دوست ندارن بقیه بدونند مریض شدن (مریضی معمولی و یا جراحی ساده ) همه چیز تو فرهنگ ما عیب و ایراد هست و شان آدم رو میاره پایین که بقیه بدونند ولی اینجا یه جورایی ۱۸۰ درجه اون ور محور هست با این وجود هنوزم جوامع این چنینی پر از مشکل هستند. هنوز هم راه حلی برای خیلی چیزها با وجود شفاف سازی شون ندارن. مثلا جنی می گفت بعضی از شرکت ها حتی مرخصی برای خشونت خانگی هم دارن و طبق آماری که تو حرفاش بهش استناد میکرد هفته ای یک زن در استرالیا به دلیل خشونت خانگی به دست پارتنر (همسرش یا همسر سابقش) کشته میشه و این یعنی با وجودی که جامعه اینجا تلاشش رو میکنه به نش اهمیت بده و حمایت کنه هنوز نتونسته راه حلی برای جلوگیری از چنین فجایعی ارایه بده و این یعنی هنوز خیلی نقایص وجود داره. 

 


یکی از دلایلی که من نمی نویسم تنبلی هست. چون کلی اتفاق می افته که ارزش نوشتن داره و من اگر بخوام بنویسم و نظرات شخصی خودم رو هم در مورد همش بگم باید مثلا یک ساعت بشینم بنویسم من حوصله م نمیشه و کلا سکوت اختیار میکنم :)  

ولی خب چون به خودم قول دادم بنویسم حوادث و رویدادهای ۲۹ فوریه رو در دو قسمت می نویسم. تازه بخش های دیگه ای هم داره که کاملا شخصی هست و سانسور میکنم :)

 

رویداد اول: بارمیتصوا یا برمیتصوا

 

گفته بودم که پسر جنی امسال ۱۳ ساله میشه و طبق آیین یهود پسران یهودی در ۱۳ سالگی به سن تکلیف می رسند. به همین مناسبت از همون پارسالی که من اومده بودم هفته ای یکبار بجز ایام تعطیلات و . به کلاس عبری می رفت تا توانایی خوندن تورات رو داشته باشه. و شنبه ای که گذشت مراسم جشن تکلیف به  صورت رسمی برگزار شد. برای آماده شدن در این مراسم آشنایی با یک سری قوانین دینی و مراسم و سنت ها هم لازم بود که توی همون کلاس های هفتگی یه چیزهایی رو یاد می گرفت. از تقریبا ۳-۴ ماه پیش تاریخ مراسم مشخص بود و به همه مهمان ها اعلام شده بود. از یکی دو هفته قبل هم جهت تمرین چند باری به کنیسه رفته بودن و یه سری از مسایل رو با مادربزرگش هم تمرین کرده بود. چون مامانش یعنی جنی عبری بلد نیست.

 

مراسم قرار بود ساعت ۱۰ شنبه توی کنیسه برگزار بشه که ما تقریبا حوالی ساعت ۹ اونجا بودیم. ساختمان کنیسه یه ساختمان خیلی خیلی ساده بود بدون هیچ تزیین و نشانه ی خاصی و من اگر در حالت عادی از جلوش رد می شدم نمی فهمیدم اونجا کنیسه هست.  درون ساختمان هم که دو طبقه بود چند تا سالن بود که شبیه سالن نمایش معمولی بود و تزیین خاصی نداشت و فقط اون بخشی که مثلا محراب هست چوبی بود و یه تریبون بزرگ اونجا بود. 

 

اجرا کننده مراسم یه خانم بود و ساعت ۹:۵۵ دعوتمون کرد به داخل سالن و البته همون دم در هم کتابی رو برداشتیم. اون روز چون شنبه بود اجازه فیلم برداری و عکس برداری رو نداشتیم. 

 

لباس خانمه همون لباس معمولی بود که زن ها می پوشن و با موهای باز تقریبا ژولی پولی :) 

مردها هم حتما باید یارمولکا یا همون کلاه کوچیکه رو هنگام ورود به سالن بگذارن روی سرشون و مهم هم نیست که یهودی هستند یا نه!

 

جنی از قبلا بهم گفته بود که نباید توی مراسم شانه های خانم ها باشه واسه همین با خودش شال آورده بود که شانه ش رو بپوشونه. اون خانم هم با اینکه لباسش آستین دار بود ولی وقتی خواست شروع کنه یه شال انداخت رو شونه اش که شال دعاست یا Talih.  البته من دقیق نفهمیدم کی نباید شانه شون نباشه. چون به غیر از چند دقیقه کوتاه از اون شال استفاده نشد :)

 

اون کتابه که اول برداشتیم کتاب دعا بود و مثلا خانمه می گفت صفحه ۱۰۰ بعد توش عبری نوشته بود و ترجمه انگلیسی داشت. خودش یه بخشایی رو عبری یا انگلیسی می خوند و یه گروه کر ۴ نفره هم بودن که بعضی قسمت ها رو به صورت سرود می خوندن که خیلی قشنگ بود. یه بخش هایی ش هم خانمه می گفت وایسید و می ایستادیم. برداشت من همون دعاهای تو مفاتیح خودمون بود. با همون مضمون. بیشترش در مورد اینکه خدا پناه مون باشه. یا نور و روشنی زندگی مون باشه و . یا مثلا خدای اسحاق و سارا و امانویل و ربه کا و . مثلا خدا و پناه ما هم باش.

 

بعد یه جاهایی سولی می رفت از روی همون کتابه می خوند و یه جایی هم بعد از خوندن یه سری از اون متن ها خانمه شال دعایی رو که مال پدر پدر بزرگ سولی بود رو شونه اش انداخت و از اینکه به آیین اجدادش وصل شده و به صورت رسمی به جامعه یهودیت وارد شده تبریک گفت و آرزوی موفقیت کرد. 

 

بعد در همون محراب رو که کشویی و چوبی بود با یه سری دعا و تشریفات باز کردن و تورات بزرگی رو که شبیه تومار پیچیده شده خیلی بزرگ ( بلندی ش ۸۰ سانت بود حداقل)  رو از توی یه سری کاور پارچه ای و فی در آوردن و دادن دست سولی و اون هم با حمایت یکی دو تا دیگه دور سالن چرخید و بعد هم اومدن گذاشتنش روی تریبون. 

 

بعد خانمه یه تکه هایی ش رو خوند و بعد یه دیگه و بعد سولی. 

بعد یه جای دیگه ش مامان و جنی و داداشش و چند تا از فامیل های دیگه شون رفتن و یه چیزهایی در حد دو دقیقه رو خوندن. و بعدش که خوندنشون تموم می شد خانمه یه سری دعا بهشون میخوند بغلشون می کرد و می رفتن می نشستن.

 

یه جایی هم گفتن جنی و بابای سولی و ۴ نفر دیگه که اونا یهودی نبودن رفتن و یه متنی رو که از قبل آماده بود و پرینت شده بود و شبیه دعا و توصیه بود رو خوندن.

 

و دوباره یه جایی رو جنی و لی لی (دختر جنی) به عبری خوندن. البته چون عبری بلد نیستند روی کاغذی به انگلیسی داشتنش.

 

بعد هم سولی یه سخنرانی کوچیک کرد و گفت از تورات یاد گرفته که باید هدیه بده و واسه همین ۱/۳ کادوهایی که بهش تو این مراسم می رسه رو به خیریه میده و .

 

مراسم ساعت ۱۲ تموم شد. بیرون روی میزها یه سری خوراکی ساده آماده کرده بودن واسه پذیرایی از مهمون ها. 

 

قرار بود مهمان ها که ۵۰ نفر از مهمان ها برای ناهار بیان خونه. غذا از بیرون سفارش داده شده بود و لبنانی بود. قرار بود من با دوست جنی زودتر بیام که غذا رو تحویل بگیریم و درها باز کنیم و . رو آماده کنیم. ولی ایشون انداخت از وسط شهر اومد و شونصدتایی چراغ قرمز رو پشت سر گذاشتیم و من وقتی رفتم دیدم نصف مهمونا اومدن و اون کیترینگ داره میره :)) 

 

غذا جوجه بود به همون سبک ایرانی. و البته به ازای هر نفر یک سیخ و یا حتی کمتر. یک دونه ماهی بود که شاید یک کیلو بود ماهی و با پیاز داغ تزیین شده بود. سالاد سالمون بود و چند تا ظرف سالاد بود که شامل تبولی و یکی دو تا سالاد دیگه بود که من اسمشون رو بلد نبودم. و البته حمص و باباغنوش به عنوان پیش غذا.

 

بشقاب و قاشق و چنگال رو یه میز چیده شده بودن و هر کس می اومد برای خودش از غذاها می کشید و یه جا می نشست و می خورد. 

و نوشیدنی هم الکلی بود و غیرالکلی. که مثلا غیرالکلی مثل شربت تو شیشه ش بود. که هر کی میخواست واسه خودش می ریخت توی لیوان و آب هم می ریخت و خلاصه شربت رو درست می کرد. آب هم دو سه تا پارچ آب معمولی بود و چند تا بطری آب گازدار و همه هم با دمای محیط بدون هیچ یخ خاصی. فقط آبجوها و نه شراب ها رو گذاشتن تو یه دونه از کلمن های یخی (اینجا بهش میگن اسکی) 

 

مهمونا دوستای لی لی بودن. تقریبا ۱۰ نفر. دوستای جنی که توی تولدش بودن و عملا والدین همکلاسی های سولی توی دوران ابتدایی بودن. ۲-۳ تا دوست دیگه ش. و چند تا از فامیلاشون. که کلا جمعیت یهودی مهمونها ۱۰ نفر بودن. بچه ها که توی حیاط حسابی بازی می کردن و خوش می گذروندن. توی حیاط ما خونه درختی و ترامپولین داریم و ننو هم بسته بودن و حسابی داشت به بچه ها خوش می گذشت. بقیه مهمونها هم در حین صرف ناهار و بعدش دو تا دوتا یا چند نفری با هم حرف می زدن. این وسط دوستای جنی کمک کردن که ظرفها جمع بشه و توی ماشین چیده بشه و یه دور هم ماشین روشن شد. جنی هم میخواست پاشه میگفتن تو برو خیالت راحت. من که رفتم کمکشون می گفتن تو هم برو حرف بزن. نمیخواد کمک کنی :)) گفتم  من با شما هم می تونم حرف بزنم همینجا :))

 

یه دور هم جاناتان اومد گفت کی قهوه میخواد و اندازه ۱۰ لیوان قهوه درست شد. و بعدش هم کیک سرو شد. ۴ تا کیک یک کیلویی با طعم های مختلف و دیگه یواش یواش مهمونا رفتند. از ساعت ۳.۵ دیگه مهمونا شروع کردن به رفتن.

 

همون صبح داداش جنی در کنیسه که منو دید گفت خوشحالم که اینجایی و خواهرم از اینکه تو باهاشون زندگی میکنی خیلی خوشحاله :))  داداش جنی توی رادیو ABC استرالیا کار میکنه و یه جورایی کارشناس ادیان و مسایل خاورمیانه و . میشه محسوبش کرد. بعد از ظهر اومد بهم گفت من بین دوستای ایرانیم اسم مستعارم شمس هست!! کلی در مورد مسایل ایران و . حرف زدیم و وسط حرفاش هم هی می گفت الحمدالله :) بس که دوست عرب داره!  خلاصه که اطلاعاتش در مورد ایران خیلی شگفت انگیز بود.

 

دیگه یه جا هم مامان جنی منو به زن بابای جنی معرفی کرد و گفت ما شوهرمون رو به اشتراک گذاشتیم :)) و کلی خوشحال بودن با همدیگر (پدر جنی ۱۵ سالی هست فوت کرده) و وقتی جنی اینا بچه بودن از مادر جنی جدا شده و با این خانم ازدواج کرده. 

 

 توی مراسم توی کنیسه هم شوهر سابق جنی با همسرش اومده بود و گفت که حال پدرش خوب نیست و بخاطر همین نمیاد. جنی هم گفت می گم موقع دعا اسمش رو بیارن و براش آرزوی سلامتی کنند. علاوه بر بیمارها خانم ه اسم کلی از اموات رو هم برد که براشون دعا کنند. 

 

قبل از رفتن مهمانها هم جنی و لی لی سخنرانی کوتاهی کردن و نقاط قوت سولی رو گفتن و ازش بخاطر تلاشش تشکر کردن و گفتن که باعث افتخاره و از این حرفها :)

 

این تازه قسمت اول شنبه بود:) تحلیل های خودم رو ننوشتم تازه شد این همه :| 

 

بعدا نوشت: پدربزرگ بچه ها که گفتم مریض بود و نیومده بود فوت کرد. احتمالا در مورد اونم باید بنویسم بعدا :| 

 


هفته پیش دوبار جلسه داشتیم و قرار بود جمعه هم جلسه داشته باشیم که من گفتم من واسش آماده نیستم و افتاد دوشنبه. 

کلا یه گپ گنده بین خودم و سوپروایزرام حس میکنم. هری که از نظر علمی اصلا واسم یه جورایی ترسناکه گاهی.  اون روز در راستایی که به من کمکی کنه گفت مقاله ای که سال ۲۰۰۴ نوشته و یه جورایی یه بخشی از تز دکتری ش بوده رو بخونم. یعنی وقتی فقط مقدمه مقاله رو خوندم می خواستم بزنمش :))  خدایا من وسط اینا چه غلطی میکنم و اصلا من برای چی اینجام؟ حالا مقالهه یه ذره بهم کمک کرد ولی ترسناک بودن هری رو واسم بیشتر کرد. اون سال ۲۰۰۴ بوده این بودی خب واضحه که با همون فرمون اومده باشی جلو الان چی هستی! 

 

امروز دیگه رفتم گفتم من اصلا نمی تونم این چیزا رو بهم ربط بدم و شماها چرا اینقدر وحشتناکید! من مغزم پکید از شدت فشاری که این همه مساله سنگینی که هیچی هم ازشون نمی دونم داره بهم میاره. بعد هری میگه تقصیر منه نباید بهت می گفتم اون مقاله رو بخون. من الانم که خودم اون مقاله رو میخونم نمی فهمم و اصلا باورم نمیشه خودم نوشتمش.  بعد متیو هم میگه من الان خودم کلی گیجم و سوال دارم  و واقعا اون مقاله هری سنگینه و .  . تو دلم گفتم حالا انگار مثلا بقیه مقاله هاتون رو میشه فهمید :| 

 

یه سری چیزا رو واسم توضیح دادن و یه ذره از وحشتناکی ماجرا کمتر شد. ولی من هنوزم خیلی از اینا می ترسم :)) هم از خودشون هم از همه کسایی که باهاشون کار میکنند. نمی دونم واقعا باید کی انتظار داشته باشم که کمی اعتماد به نفس پیدا کنم تو فیلدی که دارم توش کار میکنم و اصلا میتونم اعتماد به نفس پیدا کنم؟!!

 


برنامه ریزی برای سال تحویل امسال رو تقریبا از دو ماه پیش شروع کرده بودیم. اول قرار بود بریم سفر که بنا به دلایلی کنسل شد. بعدش یه مهمونی ایرانی رو واسه همون روز یک فروردین (بعد از سال تحویل) رجیستر کردیم که کرونا که زیاد همه مهمونی ها کنسل شد.  

تقریبا دو هفته پیش بود که بستگان من در ایران به کرونا مبتلا شدن و من از شدت نگرانی خیلی از نظر روحی بهم ریختم. چون یکی شون بیماری زمینه ای داشت و من دیگه فکر می کردم همه چی تمومه.

جنی اون موقع خیلی سعی کرد به من کمک کنه تا من روحیه م رو حفظ کنم. زمانی که این عزیزان خدا رو شکر اون دوره رو پشت سر گذاشتند من هم تونستم خودم رو جمع و جور کنم ولی خب دیگه کرونا داشت تو استرالیا هم زیاد می شد و احتمال قرنطینه اینجا هم بالا می رفت و من دنبال یه راهی بودم که کمی روحیه م رو قبل از شروع جدی قرنطینه تقویت کنم. واسه همین از جنی خواستم که اگر میشه برای سال تحویل با دوستام بریم ویلای مادرش که جنی بسیار استقبال کرد.

اینجا سال تحویل ساعت ۲:۴۹ بعدازظهر جمعه بود. یکی از دوستانمون پدر و مادرش چند ماه پیش اومدن ولی بخاطر کنسل شدن پروازها فعلا تا مدت نامعلومی اینجا گیر کردن. قرار شد با اون دوستمون و پدر و مادرش و زهرا و "و" بریم. من و اون دوستمون قرار نبود جمعه کار کنیم واسه همین صبح اومد دنبالم و رفتیم خرید کردیم و بعد هم رفتیم پدر و مادرش رو برداشتیم و رفتیم سمت ویلا. ما کلید نداشتیم و قرار بود از کلید مخفی که همونجا بود استفاده کنیم و جنی هم میگفت فقط به من گفتن که کلید کجاست و احتمالا شبیه Chinese whispers بشه قضیه و شما یه جای دیگه کلید رو پیدا کنید. 

اینم بگم که قبلش هم رفتم ازش تخم رنگی (تخم مرغ های ایستر) گرفتم واسه سفره مون. دیگه خودش یادش بود که سماق و . هم که خودت داری و من شمع یادم نبود که بهم یادآوری کرد شمع هم لازم داری :) و البته گفت که ظرفهای خوشکل هم همونجا هست و از اونها استفاده کن.

ما ساعت ۲:۱۵ دقیقه رسیدیم در ویلا. و عملیات جستجو برای کلید رو شروع کردیم. من کلی هم استرس داشتم. چون نیم ساعت دیگه سال تحویل بود. همه هماهنگی ها با من بود و کلی وسیله هم تو ماشین بود که یخچال لازم داشت و هوا هم اون روز خیلی گرم بود. خلاصه بعد از تقریبا ۱۵ دقیقه جستجو زمانیکه من داشتم به جنی زنگ می زدم که ازش کمک بخوام. ندا آمد که کلید پیدا شد :)) یعنی دقیقا شبیه این بازی ها.

 

دیگه بدو بدو دویدیم وسایل رو آوردیم تو . من تندتند ظرف پیدا می کردم وسایلای هفت سین رو میچیدم توش. تو ۷ دقیقه سفره رو چیدیم. دیگه بدوبدو رفتم لباس عوض کردم و زنگ زدم زهرا که ببینم اونم کجان که جواب نداد. دو دقیقه بعدش هم اونا اومدن و همه نشستم سر میز و سال رو تحویل کردیم :)) 

 

از اونجایی که ویوی خونه بسیار زیباست دیگه بعدش کلی با سفره مون عکس گرفتیم و بعد رفتیم سراغ ناهار درست کردن (جوجه) و ساعت ۴:۳۰ ناهار خوردیم. یه کم استراحت کردیم و با خانواده هامون حرف زدیم بعد رفتیم لب ساحل قدم زدیم و کم تو راه بازی کردیم. بعد هم اومدیم سراغ شام. بعد هم نشستیم فال حافظ گرفتن. البته بنده عین گل هوم هوم (اصطلاح کاملا شیرازی) نشستم وسط و نوبتی واسه هم فال گرفتیم و هی سربه سر هم گذاشتیم و هی من تفسیرهای عجیب و غریب کردم و خندیدیم. اولین نفر واسه خودم فال گرفتم و مثل همیشه گفتم یه چیزی بگو به حال این روزهامون کمک کنه و فرمود:

 

 

گر می فروش حاجت رندان روا کند

ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا

غیرت نیاورد که جهان پربلا کند

حقا کز این غمان برسد مژده امان

گر سالکی به عهد امانت وفا کند

گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم

نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نیست

فهم ضعیف رای فضولی چرا کند

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد

وان کو نه این ترانه سراید خطا کند

ما را که درد عشق و بلای خمار کشت

یا وصل دوست یا می صافی دوا کند

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت

عیسی دمی کجاست که احیای ما کند

 

 

 

سال نو بر همگی مبارک باشه. امیدوارم به زودی وضعیت دنیا به حالت عادی برگرده و بتونیم دوباره مکالمات خالی از کرونا داشته باشیم.  امسال رو برای خودم سال تعهد نامگذاری میکنم و امیدوارم بتونم به عهدهام وفا کنم :)

 

برای تک تک مردم جهان آرزوی سلامتی دارم.


طبق اون چیزی که پیش بینی می شد کرونا مجددا به استرالیا بازگشت! ولی خب به دلیل اینکه اینجا مرز زمینی نداره امیدواریم که اوضاع به وخامت سایر نقاط جهان نرسه ولی خب نکته منفی اینجا این هست که ما داریم وارد فصل سرد میشیم. 

 

خب گفته بودم از نیمه های ژانویه دولت استرالیا کلیه پروازهای چین رو لغو کرد و اجازه ورود به چینی هایی که با ویزای موقت تو استرالیا هستند رو هم نداد. تا اینجا اوضاع کنترل شده بود که ظرف چند روز ۱۸ مسافر از ایران اومدن و بیماری رو با خودشون آوردن که باعث ممنوعیت تمام ایرانی های با ویزای موقت هم شد. بعد هم نوبت به کره جنوبی رسید و بعد ایتالیا. که برخوردشون در ممنوعیت ایتالیایی ها کاملا نژاد پرستانه بود که با تاخیر در موردشون تصمیم گیری کردن.  الان هم که هر کسی از هر جایی وارد استرالیا میشه باید خودش رو دو هفته قرنطینه کنه و البته دولت به تمام استرالیایی هایی که خارج هستند اعلام کرده هر چه زودتر برگردید. فکر کنم کلا می خوان فرودگاهها رو تعطیل کنند خیال خودشون رو راحت کنند :)) و البته اکیدا توصیه کردن که مسافرت خارجی نرید و احتمالا چند روز دیگه هم مسافرت داخلی رو هم ممنوع کنند.

 

مورد بعد اینکه تمام 400 خورده ای که تا الان تستشون مثبت شده کاملا مشخص هستند که کی هستند و از کجا گرفتند فکر کنم فقط ۲ یا ۳ موردشون هست که مشخص نیست به چه صورت مبتلا شدند. یعنی مثلا معلوم هست که کیس ۳۴ با کیس ۲۰۲ در ارتباط بوده یا مثلا کیس ۳۰۰ اخیرا از کنفرانس فلان که تو فلان کشور بوده اومده.

 

همه کنفرانس ها و ورک شاپ های سراسر دنیا هم کنسل شده و هری قرار بود ۱۰ روز پیش بره چند تا کنفرانس که بعد از کنسل شدن همه شون گفت من دیگه دانشگاه نمیام. شماهام هر کدوم می تونید نیایید و تمام جلسات آنلاین برگزار میشه. 

 

 دوشنبه آخرین روزی بود که من می خواستم برم دانشگاه وقتی داشتم برمیگشتم خونه از دانشگاه مسیج اومد که کلاس ها یک هفته تعطیل تا سوییچ کنیم رو حالت آنلاین. لازم به ذکره که ترم یک هفته س شروع شده. بعدش تمام ایونت ها ایمیل زدن و کنسل کردن و تمام جلسات ضروری منتقل شد به zoom. 

 

یه مورد پریشب تو دانشگاه ما تستش مثبت شده با کلیه افرادی که تو دانشگاه باهاشون در ارتباط بوده تماس گرفتند و گفتن ۱۴ روز خودتون رو قرنطینه کنید. این مورد  که مثبت شد سریع هم ایمیل زدن و هم تو صفحه فیس بوک و اینستاگرام و هر جایی که ممکن بود اعلام کردن. از این شفافیت شون خوشم میاد.

 

از اون طرف هم کار کردن از خونه یه دردسرهایی برای دسترسی به منابع و کلاسترها و . داره. که هر روز دارن تعداد   رو افزایش میدن و هی اعلام میکنند که مشکل فلان برطرف شده و

 

دوستام هم تقریبا دیگه همه شون از خونه کار می کنند و شرکت ها اعلام کردن که تا اونجایی که می تونید نیایید.

 

اما از جنبه قحطی:)

هنوز آمار ابتلا به ۱۰۰ تا نرسیده بود که شایعه شد که مواد اولیه دستمال توالت از چین میاد و چین خودش کم آورده پس اینجا هم کمبود پیش میاد. کمتر از ۲۴ ساعت بعدش دستمال توالت شد طلای نایاب :)) هر چی هم شرکت های دستمال توالتی :)  گفتند بابا استرالیا در این زمینه خودکفاست ولی جنگ به پایان نرسید و شد سوژه جک ساختن ملت شریف اینجا. مثلا گوشواره دستمال توالت و کیک و . سریع تولید شد :)) بعد که آمار ابتلا و احتمال قرنطینه بالا رفت برنج و ماکارونی و کلیه غذاهای خشک درو شدن. اصلا یه وضعی ها!!

در همین راستا دو تا فروشگاه بزرگ زنجیره ای اینجا (وول ورث و ک) اعلام کردن که ساعت ۷ تا ۸ صبح رو فقط اختصاص می دن به خرید سالمندان و اقشار آسیب پذیر که اونها نگران خرید نباشند. و البته این فروشگاهها تا ساعت ۱۲ باز هستند که اعلام کردن از امروز (چهارشنبه) ۸ می بندن تا کارمندا فرصت کنند دوباره قفسه ها رو پر کنند و برای روز بعد آماده کنند. و البته این فروشگاهها برای افرادی که تو خونه باید قرنطینه باشند هم سرویس های ویژه دارند و ک که اعلام کرده ۵۰۰۰ تا نیروی جدید میخواد بگیره تا خدمات بهتری ارایه بده. 

من خرید این اقلام نایاب نرفتم و البته موارد بهداشتی ولی فکر نمیکنم قیمت چیزی تغییر کرده باشه. 

و البته همین الان نخست وزیر فرمودن بسه دیگه! شورش رو در آوردین با این خرید کردن و حرص زدنتون :) 

 

از اون طرف هم نخست وزیر تقریبا دو هفته پیش یه سخنرانی کرد و در مورد کمک هزینه ها و بسته های حمایتی و مرخصی ها و مسایل اقتصادی که زندگی  گروه های مختلف جامعه رو تحت تاثیر قرار میده صحبت کرد. که مثلا افرادی که کار روز مزدی دارند نگران حقوقشون تو مدت قرنطینه نباشند و . یه مقدار پول نقد به بیزینس هایی که مستقیما تحت تاثیر هستند تزریق میشه و . باید یادآوری کنم که استرالیا تازه از یه بحران سخت (آتیش سوزی های بی سابقه) در آمده و خیلی از افراد و مشاغل تو اون دوران آسیب دیدن و نیاز به کمک دولتی داشتند.

 

مدرسه ها هنوز تعطیل نشده و با وجود فشار گروه های مختلف ولی دولت نظرش این هست بچه ها تعطیل بشند کی بچه های کادر درمان و اونایی که مجبورن برن سرکار رو نگه داره! و هر روز سر این مساله بحث هست. 

 

اجتماعات  درفضای باز بالای ۵۰۰ نفر کنسل شد و در فضای بسته بالای ۱۰۰ نفر. رستوران ها و بار و . هم هنوز باز هست ولی نباید شلوغ باشه.  

 

برای کسانی که باید قرنطینه باشند و رعایت نمیکنند جریمه زندان و مبالغی تا حدود ۵۰ هزار دلار تعیین کردن.

 

 

حالا وسط این دنیای کرونایی مامان جاناتان (مادرشوهر جنی) از خیلی وقت پیش رزرو کرده بود که جمعه ای که گذشت بره ترکیه. بعد این خانم سرطان داره و تازه شیمی درمانی ش تموم شده اینقدر حالش خوب نیست که برای مهمونی برمیتصوا نیومد.  ولی مصمم بود که بره چون می گفت آخرین شانسم هست و شاید دیگه زنده نباشم و . . من کلی حرص خوردم که خب بابا باهاش حرف بزنید و . ولی جاناتان می گفت زندگی خودشه ما حق دخالت نداریم و اگر خودش صلاح دونست تصمیمش رو تغییر میده. حالا خودش و خواهرش داشتن خودشون رو از نگرانی خفه می کردنا و البته نه اینکه هیچی هم نگن ولی خب گذشته بودن بعهده خودش. هی هر روز جنی می اومد می گفت هنوز نظرش رو تغییر نداده تا اینکه ۵ شنبه خود تور کنسل کرده بود و خدا رو شکر نرفتن.  با جنی حرف می زدیم می گفت این مدل خانواده های انگلیسی هست که با اینکه خانواده هستند ولی هر کسی حریم شخصی خودش رو داره و بقیه با وجود مخالفت فقط احترام می گذارن و شبیه خط های موازی هستند ولی تلاشی برای تغییر نظر هم نمیکنند برعکسش می گفت ماها مثل همستر :) همه مون تو خانواده یه هرم می سازیم بس که تو سر و کله هم بالا میریم. گفتم تازه ماها رو ندیدی :)) 

 

 

هری همیشه یه لبخند بزرگ رو صورتش هست. دیروز تو جلسه آنلاین مون میگه من تصویر رو قطع میکنم ولی شما چهره منو با لبخند تصور کنید.  بعدش فکر کردم که آدمهای این مدلی برای لبخند روی صورتشون هم کلی تلاش میکنند و همیشه حواسشون هست که چه تصویری از خودشون به دیگران تحویل میدن. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

علی نیوز موزیک پلاس abarswe Jeff دوربین های دیجیتال خلاصه مدیریت رفتار سازمانی برومند pdf آموزش بهینه سازی سایت دنیای رژیم و لاغری یادگیری زبان انگلیسی