سلام سلام.

 

به همین زودی ۱۲ روز از سفرم به ایران به سرعت برق و باد گذشت. تا اینجای سفر بسیار خوب بوده و خیلی چیزا بهتر از انتظارم پیش رفته و البته فرصت چندانی برای استراحت نبوده چون همش به رفت و آمد و دیدو بازدید گذشته. 

 

سفرم خیلی به موقع بود انگار :) چون موقعی که از سیدنی خارج شدیم (من و زهرا با هم اومدیم) به دلیل آتش سوزی ها هوا بسیار آلوده بود و روزهای بعدش هم وضعیت متاسفانه بدتر شده بود. از اون طرف هم من با وضعیت گوارشی بسیار بدی وارد ایران شدم و اولین کسی که به دیدنش رفتم دکتر گوارشم بود و خدا رو شکر کمی اوضاع به حالتکنترل در آمد.  تا به امروز هم خوشبختانه حتی یه مورد خوش به حالت رو نشنیدم :) که از این موضوع بسیار مشعوفم. 

 

اون موقعی که من از ایران رفتم مریم باردار بود. گفته بودم که اکثر روزها عش رو برام می فرسته و قرار بود من بیام بچلونمش. از اونجایی که من بسیار ذوق داشتم که دارم میام خونه کل فامیل و البته همکارهای فامیلا هم ذوق اومدن من رو داشتن :)) یه همچین خانواده با ذوقی هستیم ما :)   من سیدنی تو راه فرودگاه بودم که دختردایی م تو گروه زده بود که یه شب دیگه بخوابیم صبا میاد :) دیگه منم کلی ذوق نمودم و از وسط زمین و آسمون به همه گزارش دادم که کجا هستیم. ترمینال بین الملل فرودگاه شیراز هم که یک وجب بیشتر نیست. ما از گیت که رد شدیم من با کلی ذوق (شما بخونید جیغ) سلام سلام کردم و پریدم تو بغل همه. مامانم اینا اومده بودن و خانواده دایی م به همراه دختر مریم. مریم و همسرش هر دو خودشون سرکار بودن. بعد که با همه روبوسی کردم دختر مریم خودش به صورت خودجوش پرید تو بلغم و از بغلم هم پایین نمی اومد. هر چی زنداییم می خواست از من جداش کنه جدا نمی شد. منم یه کوله سنگین پشتم بود. دیگه اومدن کوله رو از من جدا کردن منم بچه به بغل تا پای ماشین رفتم که دیگه به زور بچه رو ازم جدا کردن :) خلاصه که لحظه ورودم بسیار زیبا و خاطره انگیز شد و کل فرودگاه یه وجبی رو تحت تاثیر قرار دادیم :)

 

موقعی که سیمکارت ایران رو انداختم رو گوشیم سریع تبلیغات پیامکی شروع شد که یکی ش تمدید کنسرت علیرضا قربانی بود. منم خیلی دلم میخواست برم و خواهری زحمت کشید باهام اومد. و البته کنسرت تو تالار حافظیه بود و قبلش رفتم یه سلامی به حضرت حافظ عرض نمودم و کلی حالم رو خوب کردم. کنسرت هم که خیلی عالی بود و کلی روحم جلا پیدا کرد.  

 

خونه ر رفتم. دو هفته بود که من رفته بودم که خبر بارداری ش رو بهم داد و حالا دخمل تپلی خوشمزه س نزدیک ۶ ماهه ش هست.  دوستای دوره لیسانسم رو دیدم که بودن در کنارشون تو یه روز شدیدا بارونی  بسیار گرم و دلچسب بود. 

 

پنج شنبه گذشته هم سالگرد زنعموم بود که رفتیم شهر اجدادی و فامیل هایی که ۱۰۰۰ سال یکبار هم نمی بینیم رو هم دیدم. دیشب یلدای فامیل مادری بود و امشب یلدای فامیل پدری. دختردایی های بابا هم از آمریکا اومدن و فرصت خوبی فراهم شده که من همه رو ببینم. 

 

یه کم هم خرید رفتم. به همه گفتم به شماها هم بگم: چقدر لباساتون قشنگه :)  تازه فهمیدم چقدر من تو این مدت تو مضیقه خرید لباس بودم با اون سلیقه لباساشون :| لباسای اینجا خیلی خوشکل و با جنس خوب هست. قدر بدونید. 

 

خلاصه روزها به شلوغی و تند تند می گذره.

 

یلداتون مبارک باشه. یه عالمه آرزوی خوب واسه شماها. 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مهدی ندایی بهترین بازی ها Justin نماز، معراج مومن روزنگارهای نامیرا روزهای غریبانه ی من . . . فروش کالاهای فیزیکی و دانلودی